شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶
ابعاد روانشناختي افسردگي
ابعاد روانشناختي افسردگي
وقايع تنش زاي زندگاني
60% الي 80% از علل افسردگي را مي توان كاملاً به تجارب رواني نسبت داد. بعلاوه اكثر اين تجارب براي افراد، تجاربي بي نظيرند. استرس و ضربة روحي، برجسته ترين نقش را در مبحث علت و معلول همة اختلالات رواني دارا است. اين پديده در سرتاسر علم آسيب شناسي رواني انعكاس يافته و در بكارگيري گسترده مدلِ عادت به استرس از مبحث علم آسيب شناسي رواني مشهود است؛ پديده اي كه آسيب پذيريهاي احتمالي روانشناختي و ژنتيكي را توصيف مي كند. اما در پيگيري اين امر كه اين آسيب پذيري (اين تمايل يا حساسيتِ نسبت به چيزي و يا اين عادت) چه مي باشد، ما معمولاً بدنبال يك واقعة استرس زا و يا روان آسيبي مي گرديم.
شايد شما تصور كنيد كه پرسيدن اين سوال از مردم كافي باشد كه آيا هيچ چيز مهمي قبل از افسردگي برايشان رخ داده يا نه و يا هيچ اختلال رواني ديگر داشته اند. پاسخهاي اكثر افراد به اين سوال از اين قبيلند: از دست دادن يك شغل، طلاق از همسر، داشتن يك بچه، فارغ التحصيل شدن از مدرسه و شروع يك دورة شغلي يا فعاليت. اما تا آنجائيكه به اكثر مطالب مربوط به بررسي علم آسيب شناسي روان منجر مي شود، اهميت يك واقعة بزرگ، به سادگي كشف نمي گردد (كِسْلر، 1997)، بنابراين اكثر محققان، خيلي ساده از بيماران خود نمي پرسند كه آيا چيز بد (يا خوبي) براي آنها رخ داده يا نه بلكه در عوض، آنها نظر به زمينة بروز آن واقعه و هم چنين معناي آن در ذهن آن افراد نظر دارند.
براي مثال، از دست دادن يك شغل براي اكثر افراد، ايجاد تنش و استرس مي كند و در برخي ديگر، اين حالت به مراتب دشوارتر از ديگران است. تعداد اندكي از مردم، حتي به اين پديده به ديد يك نوع موهبت خدادادي مي نگرند. چنانچه به كار شما در سِمَت مدير يك شركت بزرگ بدليل انجام تغييرات زيرساختاري خاتمه مي دادند اما زن شما مدير يك شركت ديگر مي شد و درآمد بالاتر از درآمد شما جهت تأمين خانواده داشت؛ آنگاه بيكاري شما، آنقدرها هم بد به نظر نمي رسيد؛ و يا اگر شما يك نويسنده يا يك هنرمند بلند پروازي باشيد كه وقت جهت پيگيري هنرتان نداشته باشيد، آنگاه بيكاري مي تواند فرصتي را كه به دنبالش بوديد در اختيارتان قرار دهد بويژه آنكه همسرتان همواره اين اطمينان را به شما داده كه خودش را سالها وقف كاوشهاي خلاقانة شما خواهد كرد.
حال تصور كنيد كه شما مادر دو فرزند كوچكيد و آنها بايد روز به روز تحت نظر پزشك بوده و شما بايد صورتحساب درمان آنها را به پزشك بپردازيد در حاليكه شغلتان را از دست داده ايد و مجبوريد بين پرداخت صورتحساب دكتر و تأمين خورد و خوراك فرزندان، يكي را برگزينيد. اين واقعة استرس زا در زندگي، نظير همان مورد قبلي است با اين تفاوت كه زمينة ايجاد اين تنش و استرس بسيار متمايز بوده و اساساً اهميت و مفهوم واقعه را دگرگون مي سازد. براي كاملتر كردن اين سناريو، براي لحظه اي تصور كنيد كه واكنش چنين زني نسبت به از دست دادن شغلش چگونه خواهد بود. ممكن است يك زن در اين حالت اينگونه تصور كند كه اين يك درماندگي تمام عيار است و بنابراين، ديگر قادر به ادامة وضعيت و تأمين مخارج فرزندانش نمي باشد. تصور زني ديگر اينگونه است كه او اصلاً مقصر از دست دادن شغل خود نبوده و مي تواند از دورة آموزشي يك شغل جديد بهره ببرد اگر چه تا قدري با مشكلات روبرو مي شود. بنابراين، در اينجا هم، هر دو زمينه هاي اين دو واقعة رخ داده در زندگي و هم معنا و مفهوم آنها مهم است. اين نوع راهكارها جهت مطالعة وقايع زندگي توسط «جرج – دبليو – براون» (1989) و هميارانش در انگلستان بسط داده شد.
با انجام رسانيدن پيشرفت شايان توجه «براون» در بررسيهاي وقايع زندگاني، كاري است دشوار و هنوز علم اصول و سَبك شناسي درگير بسط و استنتاج از اين شيوة مطالعاتي است. روانشناسان آمريكايي نظير «اسكات مونرو» (مونرو و رابرتز، 1990؛ مونرو؛ رُود، سيلي و لوين سون، (1999) و ديگران (دورِن وند و دورِن وند، 1981؛ شِروت و ديگران، 1989) فعالانه در حال بسط شيوه هاي جديدند. يك موضوع و بحث بسيار قطعي وجود دارد و آن هم تمايل و انگيزة اصلي در به خاطر آوردن وقايع است. اگر شما از مردمي كه اخيراً دچار افسردگي شده اند، بپرسيد كه چطور شد كه پنج سال پيش براي اولين بار افسرده شديد، احتمالاً با پاسخهاي متفاوتي از اطراف آنها مواجه خواهيد شد؛ البته اگر بطور مداوم دچار افسردگي نبوده باشند. بدليل آنكه خلق و خوي و عادات شايع و رايج، حافظه و حواس را از شكل طبيعي خود خارج مي سازند، بسياري از محققان به اين نتيجه رسيده اند كه تنها طريق سودمند جهت مطالعة وقايع زندگي، پيگيري خلق و خوي افراد در هنگام بروز وقايع احتمالي در آينده جهت تعيين ماهيت صريح و روشن آن وقايع و ارتباط آنها با علم آسيب شناسي رواني مي باشد.
به هر حال، از جمع بندي شمارگان زيادي از تحقيقات به عمل آمده، روشن مي گردد كه وقايع استرس زاي زندگي، عميقاً در ارتباط با هجوم اختلالات خلقي مي باشند (كِسلر، 1997، كندلر، كاركوفسكي و پرسكات، 1999؛ ماژور، 1998). در طي ارزيابي زمينة وقايع و تأثير آنها در يك نمونة عادي جمعيتي، بسياري از مطالعات، نوعي ارتباط ويژه بين وقايع سخت و در برخي موارد، وقايع رواني و آغاز افسردگي را نشان داده اند (براون، 1989؛ براون، هارسِن و هپ وَرث، 1994، كندلر، كاركوفسكي و پرسكات، 1999؛ ماژور، 1998).
زندگي پرتنش و استرس زاي، در مقايسه با مراحل عود كنندة افسردگي، خبر از مراحل اولية اين بيماري را مي دهد (لوين سون، آلن، سيلي وگو تليب، 1999). به علاوه، براي افراد داراي افسردگي عود كننده، وقوع حتمي يك زندگي سخت و استرس زا در قبل و ماقبل آخرين مرحلة بيماري، خبر از نوعي واكنش به مراتب ضعيف تر نسبت به درمان و زمان طولاني تر ماقبل بهبودي (مونرو، كوپ فرو فرانك، 1992) و هم چنين احتمال عودت قطعي تر بيماري را مي دهد (مونرو، رابرتز، كوپ فرو فرانك، 1996).
عليرغم وجود اين ارتباط قوي، دانشمندان در حال كشف اين نكته اند كه تمام وقايع استرس زا، كاملاً مستقل و بدور از افسردگي نمي باشند. مواهب اعطاء شده ژنتيكي به ما، حقيقتاً احتمال اينكه ما وقايع استرس زايي را در زندگي تجربه كنيم، افزايش مي دهند. اين پديده به عنوان مدلِ دوجانبة ژن - محيط (سادنيو و ديگران، 1997) شناخته شده است. يك نمونه براي اين امر مي تواند، افرادي باشند كه تمايل به جستجوي ارتباطات دشواري دارند كه اين ارتباطات در رابطه با وجوة مشخصة شخصيتي، زيربناي و ژنتيكي است و نهايتاً به افسردگي مي انجامد. هم اكنون، «كندلر» و ديگران (1999) چنين گزارش مي دهند كه يك سوم ارتباط بين وقايع استرس زاي زندگي و افسردگي، در آن هنگام كه استرس منجر به افسردگي مي شود، از ترتيب و مقدمات معمول بهره نمي گيرد و اينكه افراد آسيب پذير نسبت به افسردگي معمولاً افرادي هستند كه خود را در مواجهه با محيطهاي پرخطر استرس زا قرار مي دهند.
ارتباط وقايع استرس زا با آغاز مراحل افسردگي در اختلال ناشي از اختلال دو قطبي، قوياً وجود دارد (اليكات، 1988؛ اِف - كي - گودوين و جي مسيون، 1990؛ جالسون و رابرتز؛ 1995؛ ريلي - هرنيگتون، اَلوي، فرسكو و وايت هاوس، 1999). چند موضوع، به ويژه مربوط به مبحث علت و معلولِ اختلالات دو قطبي مي باشد (گودوين و قائمي، 1998). اولاً چنين به نظر مي آيد كه وقايع استرس زاي زندگي، منجر به نوعي شيدايي در مراحل اولية افسردگي مي شود اما با پيشرفت اين اختلال به نظر مي رسد كه مراحل اين بيماري، يك دوره زندگي مربوط به خود را بسط مي دهند. به عبارت ديگر، هنگامي كه سيكل يا دورة بيماري شروع مي شود، نوعي فرآيند، رواني يا آسيبي فيزيكي غالب شده و متضمن تداوم بيماري مي شود (براي مثال، نوپست، 1992؛ پُوست و ديگران، 1989). ثانياً، برخي از مراحل بروز عوامل جنون به فقدان خواب مربوط مي شود نظير حالتي كه پس از وضع حمل رخ مي دهد (اِف – كي - گودوين و جي مسيون، 1990) و يا نظير نتيجة خستگي از جابجايي برنامه زماني كه همانا منجر به ريتمهاي آشفته در غدد درون ريز مي شود. در اكثر مواردِ اختلال ناشي از اختلال دو قطبي، وقايع استرس زاي زندگي، اساساً، نه تنها اشاره به برانگيختن عودت بيماري دارد بلكه نمايانگر بازداري از بهبودي نيز مي باشد (جانسون و ميلر، 1997).
سرانجام آنكه، اگرچه تقريباً هر فرد افسرده، يك واقعة استرس زاي مهم را تجربه كرده است اما اكثر افراديكه اين نوع وقايع را تجربه مي كنند، افسرده نمي شوند. هرچند مفروضات و اطلاعات بدست آمده هنوز آنقدر دقيق نمي باشند كه ما مي خواهيم اما بين 20% تا 50% از افراديكه وقايع سخت و ناگوار تجربه مي كنند، افسرده مي شوند. بنابراين، در بين 50% تا 80% از افراد، پيشرفت افسردگي و يا فرضاً هيچ نوع از انواع ديگر اختلال ديده نمي شود. يكبار ديگر، مفروضات و اطلاعات موجود، قوياً اثر متقابل وقايع استرس زاي زندگي را با نوعي آسيب پذيري كه يا مي تواند ژنتيكي يا رواني و يا به احتمال زياد تركيبي از تأثيرات هردو باشد را تأييد مي كند.
با وجود نوعي آسيب پذيري ژنتيكي (عادت) و واقعة دشوار در زندگي (استرس) چه اتفاقي خواهد افتاد؟ در تحقيق به عمل آمده، تعدادي از فرآيندهاي روانشناختي و زيست شناختي از هم مجزا شده اند.
درماندگي خود آموخته
«مارتين - ايي - پي - سيلگمن» كشف كرد سگها و موشها داراي واكنشهاي حسي جالبي نسبت به وقايعي كه بر روي آنها كنترلي ندارند، مي باشند. اگر گاه و بيگاه به موشها شوك داده شود، مي بينيم كه عملكردشان بخوبي معقولانه است و قادرند با انجام دادن كاري نظير فشار دادن يك اهرم، از شوك گرفتن دوري گزيده و به نوعي با اين مسئله كنار بيايند. اما چنانچه آنها دريابند كه هيچ چيزي براي توسل شدن به آن جهت پرهيز از گرفتن شوك وجود ندارد، نهايتاً درمانده و تسليم مي شوند و نوعي رفتار توأمان حيواني مربوط به افسردگي را از خود بروز مي دهند (سيلگمن، 1975).
آيا واكنش انسانها نيز بدينگونه است؟ به عقيدة «سيلگمن»، به نظر مي رسد كه واكنش انسانها نيز به همين شيوه باشد اما تنها تحت شرايط مهم و آن اينكه: هنگاميكه انسانها شرايطي را اختيار كرده و سپس درمي يابند كه هيچ كنترلي بر روي استرسها وارده بر زندگيشان ندارند، آنگاه آنها مضطرب و افسرده مي گردند(آبرامسون، سيلگ ون و تيزديل، 1978؛ آي - ميلرو نورمن، 1979). اين يافته ها را مي توان در يك مُدل مهم با نام «تئوري درماندگي خود آموخته در مورد افسردگي» گنجاند. نكتة قابل توجه براي «سليگمن» آن است كه اضطراب، اولين واكنش به يك موقعيت استرس زا است و افسردگي بدنبال پديده اي به نام نااميدي در كنار آمدن با وقايع دشوار زندگي رخ مي دهد (بارلو، 1988، 2002؛ مينه كاوكلِي، 1989). اين شيوة اِسنادي و افسرده گون: 1- دروني است بدان معنا كه شخص، اتفاقات منفي و ناگوار را به قصورات شخصي نسبت مي دهد (نظير: همه اش تقصير من است)؛ 2- ثابت و پا برجاست يعني آنكه حتي پس از گذشت يك واقعة بخصوص منفي و ناگوار، اين نوع اسناد دادن به خود كه (هر اتفاق بدي كه بيفتد، هميشه من مقصرم) باقي مي ماند؛ 3- جهاني و فراگير است بدان معنا كه اين اسنادها، پهنة گسترده اي از موضوعات گوناگون را در بر مي گيرد. تحقيق بر روي اين زمينة جالب ادامه مي يابد.
اما يك پرسش مهم باقي مي ماند: آيا درماندگي خود آموخته سبب افسردگي و يا يك عارضة جانبيِ مرتبطِ ديگر، مسبب مي باشد؟ اگر دليلي وجود داشته باشد، درماندگي خود آموخته قبل از مرحلة افسردگي خواهد بود. نتايج به عمل آمده، از يك بررسي گستردة پنج ساله در كودكان، شايد تا حدودي اين مطلب را روشن كند. «نولِن - هوكسِما، گِرگِس و سيلگمن (1992) گزارش دادند كه شيوة اسنادي از نوع منفي، نشانگر علائم متعاقب افسردگي در كودكان نمي باشد بلكه اين وقايع استرس زاي زندگي است كه به نظر دليل مهمي براي بروز نشانه هاي افسردگي در اين كودكان مي باشد؛ هرچند، با رشد اين كودكان، آنها بيشتر به بسط شيوه هاي منفي شناختي در خود متمايل مي شدند؛ شيوه هايي كه خبر از علائم افسردگي در ارتباط مضاعف با وقايع منفي و ناگوار مي داد. «نولن هوكسِما» و همكارانش معتقدند كه وقايع ناگوار معنادار دوران اوليه كودكي سبب بروز شيوه هاي اسنادي منفي در يك بُعد وسيع مي شود و اين كودكان را هنگام پيشامد وقايع استرس زا در مراحل افسرده كننده در زندگي آيندشان، آسيب پذيرتر مي كند.
اين نحوة تفكر، انواعي از آسيب پذيريهاي رواني ديگر را بخاطر مي آورد كه نقش توسعة اختلال اضطراب را بررسي مي كنند (بارلو، 1988، 2002). بدان معنا كه در يك فردي كه هيچگونه آسيب پذيري ويژة ژنتيكي نسبت به اضطراب و افسردگي ندارد، وقايع استرس زاي زندگاني، سبب فعال شدن نوعي حس رواني مي گردد مبني بر آنكه وقايع زندگي غير قابل كنترلند (بارلو، 2002؛ كورپيتا و بارلو، 1998). شواهد نشان مي دهند كه شيوه هاي اسنادي منفي ويژة افسردگي نيستند بلكه در شكل دهي شخصيت بيماران مضطرب نيز نقش دارند (هايم برگ، كلاسكو، داج وشيديك، 1989؛ بارلو، 2002). تأكيد اين نكته بر آن است كه آسيب پذيري رواني (شناختي يا شناختي)، كم اهميت تر از آسيب پذيري ژنتيكي براي اختلالات خلقي ويژه نمي باشد و هر دو نوع اين آسيب پذيريها، احتمالاً قادرند تا زمينه ساز اختلالات عظيم گردند.
«آبرامسون»، «متالكسي و اَلوي (1989)؛ تئوري «درماندگي خود آموخته» را اصلاح كردند. بدين ترتيب كه آنها رفتارهاي اسنادي ويژه را كم اهميت دانسته و در عوض توسعة «نوعي احساسِ نااميدي» را به عنوان دليلي قاطع براي بسياري از فرمهاي افسردگي برجسته نمودند. حالات اِسنادي، تنها تا آن اندازه مهمند كه در ايجاد حالتي از نااميدي ايفاي نقش كنند. اصلاح اين تئوري، بدين شيوه، بخوبي با تصور اخير بر روي تفاوتهاي مقطعي بين اضطراب و افسردگي سازگار است. هم افراد مضطرب و هم افراد افسرده احساس درماندگي كرده و بر اين باورند كه فاقد كنترلند. اما تنها در مورد افسردگي است كه آنها تسليم شده و در مورد دوباره باز يافتن كنترل خود نا اميد مي گردند (اَلوي، كِلي، مينه كاو كله مِنتز، 1990؛ بارلو، 1991، 2002؛ كورپيتا و بارلو، 1998). طبق برخي شواهد، شيوة بدبينانة اسناد كردن وقايع به شكلي منفي آن و مرتبط كردنشان به خصوصيات شخصي، فرد را به نااميدي هدايت مي كند (آبرامسون، اَلوي و متاسكي، 1995؛ گوتليب و آبراسون، 1999). اين حالت قبل از اختلالات رخ داده و پس از تجربة منفي و ناگوار يا استرس زاي وقايع زندگاني، به صورت اضطراب و افسردگي نقش خود را مي نماياند (گوتليب و آبرامسون، 1999).
شيوه هاي منفي شناختي
در سال 1967، «آرون - تي - بك (1976 - 1967) اظهار داشت كه احتمالاً افسردگي ناشي از تمايل به تعبير وقايع روزانه به طريقي منفي و يا نگرش به اين وقايع با يك عينك با شيشه هاي تيره باشد تا با عينكي با شيشه هاي رنگي به رنگ گل رُز قرمز، طبق عقيدة او، افراد افسرده، بدترين شكل از هرچيزي را براي خود مي سازند و براي آنها، كوچكترين شكستها و موانع، فجايعي بزرگ محسوب مي شود. «بك» در فعاليت گستردة درمانگاهي خود مشاهده كرد كه نحوة تفكر تمام بيماران افسردة او به همين شيوه است. سپس او شروع به طبقه بندي انواع «خطاهاي شناختي» كرد. اين طبقه بندي، خصوصيات و وجوه مشخصة اين شيوه را نشان مي دهد.
دو نمونه از فهرست بلند «بك» 1- «استنتاج اختياري» و 2- «تعميم كلي» نام دارند. استنتاج اختياري، زماني است كه فرد افسرده، بيش از آنكه بر جنبه هاي مثبت، تأكيد داشته باشد، برجنبه هاي منفي، صحه مي گذارد. يك آموزگار دبيرستان، احتمالاً فرض را بر اين قرار مي دهد كه چون دو تن از دانش آموزانش، در سركلاس او به خواب رفته اند، پس او معلم بسيار بدي است. او جوانب ديگري كه آن دانش آموزان، به آن دلايل، احتمالاً به خواب رفته اند (از قبيل آنكه شايد آنها تمام شب را در يك مهماني گذرانده اند) را در نظر نگرفته و نتيجه مي گيرد كه شيوة تدريس وي، اشكال دارد. مثالي هم براي نمونة دوم «بك» يعني «تعميم كلي» مي آوريم: مثلاً استاد، بر روي برگه شما يك نظر انتقادي مي دهد و آنگاه شما فرض را بر اين مي گذاريد كه اين كلاس را با موفقيت نخواهيد گذراند مگر آنكه برگه هاي بعدي شما شامل ستون بالا بلندي از نظرات بسيار مثبتِ استاد و هم چنين نمرات خوب باشد. در اينصورت است كه شما از يك انتقاد كوچك، يك تعميم كلي داده ايد. به گفته «بك»، افراد افسرده تمام مدت اينگونه مي انديشند. آنها به شيوه اي منفي گرايانه اي، در تفكر در مورد خود، در مورد جهان كنوني و در مورد آينده شان، مرتكب خطاهائي شناختي مي شوند و به اين سه زمينه، بررسي هم، تثليث (افسرده گون) شناختي مي گويند.
«بك» ادامه مي دهد كه پس از رُخ دادن يك رشته وقايع منفي در كودكي، احتمالاً، افراد نوعي طرحوارة ديرينة منفي در شخصيتشان و يا يك نوع سيستم باورمندي و ماندگار را در مورد برخي از جوانب زندگي، بسط مي دهند (اِي - تي - اِپشتاين و هاريسون، 1993؛ گاتليب، 1997؛ گاتليب و كراسنوپروا، 1998؛ گاتليب و مك لود، 1997، يانگ، وين برگر و بك، 2001). در يك به اصطلاح طرحوارة خويش مقصر انگاري، افراد، خود را شخصاً براي وقايع بدي كه رخ مي دهد، مسئول مي دانند. با وجود يك الگوي منفي خود ارزيابي، آنها بر اين باورند كه به درستي قادر به انجام كاري نمي باشند. از نقطه نظر«بك» اين خطاهاي شناختي و اينگونه طرحهاي شخصيتي خودكارند، يعني الزاماً هوشمندانه نمي باشند. در واقع يك فرد به اين امر وقوف ندارد كه به طرز منفي و غيرمنطقي مي انديشد. از اينرو، وقايع منفي كم اهميت منجر به مراحل و دوره هاي مهم افسردگي در فرد مي شوند.
شواهد زيادي از يك تئوري شناختي در مورد اختلالات حسي، عاطفي، در كل به ويژه در مورد افسردگي حمايت مي كنند (گاتليب و آبرامسون، 1999؛ هولون؛ كندال و اومري، 1986). نحوة تفكر افراد افسرده به طريق تثبيت يافته اي در مورد هركدام از ابعاد يعني همان تثليث شناختي: خويشتن، جهان و آينده، از نحوه تفكر افراد غيرافسرده، منفي گرايانه تر است (براي مثال، برادلي و ميتوز، 1988؛ بيگال، هود، شاد و هيگنيز، 1988).
ادراكات افسرده گون، از شيوه هاي غيرطبيعي و احتمالاً خودكار فرآيندسازي اطلاعات ناشي مي شود. افراد در هنگام افسردگي، بيشتر تمايل به ديدن وقايع از ديد منفي دارند برعكس نحوة نگرش افراد غير افسرده و يا نگرش خود افراد افسرده در هنگام عدم افسردگي (گاتليب، وابرتزو گيلبو، 1996؛ لوين لون و روزن بام، 1987).
دلالتهاي اين تئوري بسيار مهمند. با سامان بخشيدن به خطاهاي شناختي و در نظر داشتن صفات و نمودارهاي شخصيتي مربوط به اين خطاها، مي توانيم آنها را تصحيح كرده و افسردگي خود و اختلالات حسي، عاطفي درگير با آن حالت افسردگي را التيام بخشيم. در طي بسط شيوه هايي جهت نيل به اين منظور، «بك» پدر انديشه درماني كه يكي از مهمترين پيشرفتها در علم روان درماني، در طي پنج سال اخير بوده است، شناخته شد.
آسيب پذيري شناختي براي افسردگي
يك ائتلاف: «سيلگمن» و «آبرامسون»، از يك سو و «بك» از سويي ديگر، بطور مستقل تئوريهاي خود را بسط دادند. شواهد خوبي دال بر مستقل بودن مدلهاي آنها وجود دارد بدين معنا كه ممكن است برخي افراد، ديد منفي داشته باشند (گرايشات غيرمتعارف) در حاليكه ديگران احتمالاً توضيحات و تعابيرشان در مورد مقولات به شكل منفي است (اِسنادهاي نا اميدانه) (جونيرو رود، 1996؛ اسپانگ لر، سيمونز، مونرو و تيز، 1997). با اين حال، بنيان و اساس اين دو تئوري تا اندازة زيادي با يكديگر اختلاط و همپوشاني دارند و شواهد قابل توجه حاكي بر آن است كه همواره افسردگي در ارتباط با شيوة بياني و توضيحي و ادراكات منفي گرايانه است. هم چنين شواهدي دال بر اين نكته وجود دارد كه آسيب پذيريهاي شناختي به گونه اي زمينه را براي برخي از افراد مهيا مي سازد تا آنها به شيوه اي منفي به وقايع بنگرند؛ پديده اي كه آنها را در معرض خطر ابتلا به افسردگي قرار مي دهد (براي مثال، ماژور، بروس، مكي جِوسكي و جاكوبز، 2000؛ ريلي - هرنيگتون و ديگران، 1999).
جالبترين گواه پشتيبان از اين استنتاج جديد برگرفته از مطالعة در حال جريان «تمپل - ويسكانسين» دربارة آسيب پذيري شناختي مربوط به افسردگي (CVD) مي باشد كه توسط «لارن اَلوي» و «لين آبرامسون» اداره و رهبري مي شود. يك ارزيابي در مورد تعدادي از دانشجويان جديد الورود كه مبتلا به افسردگي نبودند، به عمل آمد و اين ارزيابي به مدت پنج سال، پس ورود آنها به دانشگاه هر ماهه ادامه يافت. هدف از اين ارزيابي، دانستن اين نكته بود كه آيا اين دانشجويان، هيچ اتفاق استرس زا در زندگي و يا مراحل قابل تشخيص افسردگي و يا ديگر بيماريهاي روان درماني را تجربه كرده اند يا نه. به شيوه اي بارز، محققان در اولين ارزيابي خود معين كردند كه آيا دانشجويان از لحاظ شناختي جهت بسط افسردگي در خود، برمبناي پرسشنامه ها و نمراتشان كه گرايشات غيرمتعارف و مشخصه هاي نااميدي را در آنها رقم مي زند، آسيب پذيرند يا نه. اساساً، نتايج برگرفته از اولين دورة اين بررسي، بين سالهاي 2 تا 5 نشانگر آن است كه شيوه هاي شناختي منفي در واقع، تعيين كنندة نوعي آسيب پذيري نسبت به افسردگي در آينده است. حتي اگر افراد موضوع مطالعه در اين بررسي، قبلاً هيچگونه افسردگي را در زندگي تجربه نكرده بودند ولي نتايج نشان داد كه برخي از اين اعضا در معرض خطر زياد بوده (آنهائيكه نمرات بالايي در ارتباط با تخمين ميزان آسيب پذيري شناختي دريافت كرده بودند) و امكان بيشتري جهت تجربة يكي از دوره هاي مهم افسردگي يا حداقل بروز نشانه هاي اين بيماري را نسبت به آن دسته از شركت كنندگانِ در معرض خطر پايين يا كم داشتند. 17% از افراد موضوع مطالعه با خطر زياد ابتلا به افسردگي در مقابل 1% از افراد با خطر كم، مراحل مهمي از افسردگي را تجربه كرده و 39% در مقابل 6% آنها نشانه هاي خفيف افسردگي را بروز دادند (گات ليب و آبرامسون، 1999). اين بررسي، كامل نمي باشد چرا كه حتي اگر افراد موضوع مطالعه، هيچ نوع علائم تشخيصي در بدو ارزيابي نداشته اند، احتمالاً آنها علائمي از نوعي افسردگي خفيف را دارا بوده اند (سالاموده و هاگا، در دست چاپ) و ما مي بايست در انتظار نتايج نهايي اين بررسي باشيم. با اين حال، مفروضات اوليه دلالت بسيار زيادي بر وجود آسيب پذيريهاي شناختي مربوط به بسط افسردگي دارند و ديگر آنكه تركيب اين آسيب پذيريها با آسيب پذيريهايي زيست شناختي، مسير لغزنده و بي ثباتي را به سوي افسردگي بنا مي كند.
ابعاد اجتماعي و فرهنگي
روابط زناشويي: نارضايتي در روابط زناشويي و افسردگي، عميقاً به هم مرتبطند. طبق نتايج به عمل آمده از يك رشته مطالعات، شكست در روابط زناشويي زمينه ساز افسردگي است. «بروس» و «كيم» (1992) اطلاعاتي از 695 زن و 530 مرد جمع آوري كرده و طي يك سال متمادي، مصاحبه هايي با آنها انجام دادند. در اين دوران، تعدادي از اين افراد، از همسرانشان جدا شده و يا طلاق گرفتند لكن اكثر آنها به زندگي زناشويي ادامه دادند. تقريباً 21% از زناني كه شكست يا وقفه اي در زندگي زناشويشان رخ داده بود، در طي اين بررسي، نوع افسردگي شديد را تجربه كردند. ميزان اين تجربه تا حدود سه برابر بيش از آن ميزان احساس افسردگي بود كه زنان مزدوج تجربه كرده بودند. تقريباً 17% از مردانيكه از همسرشان جدا شده بودند، دچار افسردگي سخت شدند كه ميزان آن تا 9 برابر در اين مردان نسبت به مرداني كه هنوز با همسرانشان بسر مي برند، بيشتر بود. هنگامي كه محققان نظر خود را تنها متوجه آن افراد موضوع مطالعه قرار دادند كه هيچ زمينه اي از افسردگي سخت را در زندگي تجربه نكرده بودند، آنها دريافتند كه 14% مردان جدا شده از همسر يا طلاق گرفته و 5% از زنان از همين نوع دچار افسردگي شديد شده اند. به عبارت ديگر، اين تنها مردان بودند كه با خطر گستردة توسعة يك اختلال خلقي، براي اولين بار و بلافاصله پس از يك شكاف در ارتباط زناشويي روبرو بودند. آيا متأهل بودن براي مردان از اهميت بيشتري برخوردار است تا در زنان؟ شواهد اين اهميت را تاكيد مي كنند.
«مونرو»، «برامت»، «كانل» و «اشتاينر» (1986) و همچنين «اوهارا» (1986)، نيز اشاره به عواملي در روابط زناشويي كردند كه مي تواند زمينه ساز شروع افسردگي باشد. يافته هاي مهم برگرفته از مطالعه گروه تحقيقاتي «مونرو» (1986)، تاكيد بر ضرورت تفكيك نزاعهاي زناشويي از حمايت زناشويي دارند. به عبارت ديگر امكان آن وجود دارد كه نزاعهاي شديد زناشويي و حمايتهاي زناشويي - اجتماعي پرقدرت، هر دو در زمان واحد وجود داشته يا نداشته باشند. نزاع سخت، حمايت كم و يا هر دو بويژه در توليد افسردگي با اهميتند (بارنت و گاتليب، 1988؛ گاتليب و بيچ، 1995).
يافتة ديگري كه از حمايت قابل توجهي هم برخوردار است، مي گويد كه افسردگي، بويژه افسردگي مداوم، احتمالاً روابط زناشويي را به وخامت مي كشاند (بيچ، ساندين و اوليري، 1990؛ كوين؛ گاتليب و بيچ 1995؛ هوكانسون، رابرت، ولكر، هولاندرو هِدين، 1989؛ پي كل و وسين من، 1973؛ ويفن و گاتليب 1989) و ارزيابي چرايي اين بودن در كنار شخصي كه مدام منفي گرا، بد خُلق و بدبين است، پس از مدتي، خسته كننده مي شود. چون عواطف، نوعي حالت تأثير گذار سرايتي دارند، احتمالاً همسر اين فرد نيز دچار احساسات بد مي گردد. اين نوع واكنشهاي متقابل، تشديد كنندة جدالها شد يا بدتر آنكه، آن فرد غيرافسرده از بين اين جفت، متمايل به جدايي است (بيگ لان و ديگران، 1985). افسردگي باعث مي شود تا مردان پس كشيده و يا قطع ارتباط كنند. در صورتي كه براي زنان، اين مشكلات صِرف خود اين رابطه است كه اغلب به افسردگي مي انجامد. بنابراين، هم براي مردان و هم براي زنان، افسردگي و مشكلات موجود در روابط زناشويي بهم مرتبطند اما علل متفاوت است (فين چام، بيچ، هارولد و اوز بورن، 1997). اين نتيجه گيري توسط «اسپانگلر، سيمونز، مونرو و تيز (1996) نيز صورت پذيرفت. درمانگران، درست زماني مبادرت به درمان روابط زناشويي مختل شده مي ورزند كه اختلال خلقي در بيمار شروع شده باشد و در نتيجه اين درمانگران در اين مرحله مي توانند به بالاترين سطح موفقيت براي بهبودي بيمارشان دست يافته و بهترين فرصت جهت جلوگيري از عودت بيماري را فراهم آورند.