شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

تست افسردگي بك

تست افسردگي بك

 

دستور اجرا:

در اين پرسشنامه چندين گروه سؤال وجود دارد و هر سؤال بيان كننده حالتي در فرد است. شما بايد سؤال هاي هر گروه را به ترتيب و با دقت بخوانيد سپس سؤالي را انتخاب كنيد كه بهتر از همه طرز احساس كنوني شما را بيان مي كند، يعني آنچه درست در زمان اجراي تست حس مي كنيد. سپس دور عدد مقابل آن گروه خط بكشيد. اگر در يك گروه چند سؤال را در وصف حال خود مي دانيد، عدد مقابل هر يك از آنها را در يك دايره كوچك قرار دهيد.

 

A (غمگيني)

3  من آنقدر غمگين يا بدبختم كه ديگر تحملش را ندارم.

2  من هميشه غمگين يا گرفته ام و نمي توانم خود را از اين وضع خلاص كنم.

1  من غمگين يا گرفته ام.

0  من غمگين نيستم.

 

B (بدبيني)

3  من احساس مي كنم كه به آينده اميدي نيست و اوضاع بهتر نخواهد شد.

2  من احساس مي كنم كه هيچ اميدي به آينده ندارم.

1  من نسبت به آينده مأيوسم.

0  من خيلي نسبت به آينده بدبين يا مأيوس نيستم.

 

C (احساس شكست خوردگي)

3  من احساس مي كنم كه شخصي كاملاً شكست خورده ام.(به عنوان پدر، مادر،شوهر، زن)

2  من هر چه به گذشته مي نگرم چيزي جز شكست نمي يابم.

1  من احساس مي كنم كه بيش از يك شخص متوسط در زندگي با شكست مواجه شده ام.

0  من خود را مثل يك شخص شكست خورده نمي دانم.

 

D (نارضائي)

3  من از همه چيز ناراضي ام.

2  ديگر هيچ چيز مرا راضي نمي كند.

1  من از چيزهايي كه لذت مي بردم، ديگر لذت نمي برم.

0  من نارضائي خاصي ندارم.

 

E (احساس گناهكاري)

3  انگار احساس مي كنم كه بسيار بد يا بي ارزش هستم.

2  من احساس مي كنم كه كاملاً گناهكارم.

1  من اغلب اوقات احساس مي كنم كه بد يا بي ارزشم.

0  من احساس گناهكاري به خصوصي ندارم.

 

F (از خودبيزاري)

3  من از خود نفرت دارم.

2  من از خود بيزارم.

1  من از خود نااميدم.

0  من از خود نااميد نيستم.

 

G (خود آزاررساني)

3  اگر امكان داشت خودم را مي كشتم.

2  من نقشه هاي مشخصي براي خودكشي دارم.

1  من احساس مي كنم كه بهتر است بميرم.

0  من به هيچ وجه در فكر آسيب رساندن به خود نيستم.

 

H (كناره گيري)

3  من تمام علاقه ام را نسبت به مردم از دست داده ام و هيچ توجهي به آنها ندارم.

2  من علاقه ام را تا حد زيادي نسبت به مردم از دست داده ام و فقط اندك احساسي نسبت به آنها دارم.

1  من اكنون كمتر از گذشته نسبت به مردم علاقه دارم.

0  من علاقه ام را نسبت به مردم از دست نداده ام.

 

I (بي تصميمي)

3  من ديگرنمي توانم هيچ تصميمي بگيرم.

2  براي من تصميم گرفتن بسيار مشكل است.

1  من سعي مي كنم كه تصميم گيري خود را به تأخير بيندازم.

0  من هميشه مي توانم به خوبي تصميم بگيرم.

 

J (تغيير خودپنداشت)

3  من احساس مي كنم كه زشت يا زننده ام.

2  من احساس مي كنم كه وضع ظاهري من دائماً در تغيير است و باعث مي شود كه به نظر ديگران جذاب نباشم.

1  من از اينكه پير يا غير جذاب به نظر برسم، نگرانم.

0  من احساس نمي كنم كه به نظر ديگران بدتر از گذشته باشم.

 

K (دشواري در كار)

3  من اصلاً نمي توانم كار كنم.

2  من براي انجام هر كاري بايد خيلي به خود فشار بياورم.

1  براي من شروع يك كار مستلزم كوششي فوق العاده است.

0  من مي توانم مثل گذشته كار كنم.

 

L (خستگي پذيري)

3  من خسته تر از آنم كه بتوانم كاري انجام دهم.

2  من با انجام هر كاري  خسته مي شوم.

1  من خيلي زودتر از سابق خسته مي شوم.

0  من بيش از حد معمول خسته نمي شوم.

 

M (بي اشتهائي)

3  من ديگر به هيچ وجه اشتها ندارم.

2  حالا ديگر اشتهاي من خيلي بدتر شده است.

1  اشتهاي من ديگر به خوبي گذشته نيست.

0  اشتهاي  من بدتر از از حد معمول نيست.

 

 

كليد تست افسردگي بك

 

نمره گذاري:

براي محاسبه نتايج، روانشناس يا پزشك بايد نمراتي را كه آزمودني با كشيدن دايره مشخص كرده است (يعني فقط يك پاسخ از هر مقوله) با يكديگر جمع كند.چنانچه آزمودني بيش از يك سؤال را با دايره مشخص كرده باشد فقط يك سؤال از آن مقوله و آن هم سؤالي را كه بالاترين نمره را دارد به حساب مي آورند. از آنجايي كه در هر مقوله بالاترين نمره 3 است بنابر اين حداكثر نمره مقياس 39 خواهد بود.

 

جدول تعيين درجه افسردگي

 

درجات افسردگي

سطح نمره ها

هيچ يا كمترين حد

خفيف

متوسط

وخيم

4 – 0

7 – 5

15 – 8

از 16 به بالا

 

جدول تعيين درجه افسردگي بر اساس هنجار هاي ايراني

 

درصد نظري

طبقه يا دسته

سطح نمره ها

درجات افسردگي

تراكمي

پاره اي

 

1

2

3

4

5

6

7

 

0

1

3 – 2

7 – 4

10 – 8

14 – 11

26 –  15

 

هيچ

تقريباً هيچ

ناچيز

خفيف

متوسط(بيشتر از خفيف)

متوسط(كمتر از وخيم)

وخيم

85/4

78/15

07/37

93/62

13/84

15/95

100

85/4

02/11

20/21

86/25

20/21

02/11

85/4

  
 
نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 23:0 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

تحول و آسيب شناسي زبان

تحول و آسيب شناسي زبان

 

مقدمه

زبان و گفتار ابزارهايي هستند كه براي برقراري ارتباط استفاده مي‌شوند. ارتباط مستلزم دو عمل ”رمزگذاري“[1] يعني ارسال پيام به شكلي قابل فهم و ”رمزگشايي“[2] يعني درك و فهم پيامهاست. ارتباط دو طرف دارد، در يكسو فرستنده و در سوي ديگر گيرنده پيام قرار دارد. البته ارتباط هميشه مستلزم زبان نيست. مثلا حيوانات از طريق حركات و اصوات با هم رابطه برقرار مي‌كنند و ليكن اين ارتباط، زبان واقعي محسوب نمي‌شود و آنچه كه مدنظر ماست، ارتباطي است كه مولفه اصليش زبان مي‌باشد.

”زبان“[3] ارتباط ايده‌ها در نظامي اختياري بوده و شامل رمزهايي است كه بر اساس قواعد خاصي به كار رفته و بر معنايي دلالت مي‌كند. آن هنگام كه به زبان مي‌انديشيم، في‌الواقع به گفتار يا زبان بياني كه مورد استفاده قرار مي‌دهيم فكر مي‌كنيم.

”گفتار“ يا رفتار تشكيل و توالي آواهاي زبان بياني، رايجترين سيستم ارتباط نمادي مورد استفاده انسان است. با اين همه برخي زبانها بر گفتار استوار نيست. مثلا در زبان نشانه آمريكا، اصوات كلامي استفاده نمي‌شود. اين زبان بر اساس علائم دستي ساخته شده و بيشتر توسط افرادي كه گفتار را نمي‌شنوند بكار مي‌رود. همچنين ارتباط تراكمي[4] براي افرادي كه به ناتواني حركتي مبتلا هستند، ممكن است شامل جانشينهايي براي آواهاي گفتاري زبان بياني باشد (شريفي، 1376).

 

بخش اول : توليد گفتار

براي توليد گفتار به مجرايي از هوا نياز است كه بتواند خود را با فرايندهاي ايجاد صدا، ارتعاش صدا و توليد كلمات تطبيق داده و شكل بگيرد. گفتار قابل فهم نيز لازمه‌اش اين است كه صداهاي گفتاري به صورتي متوالي و ريتميك توليد شود. با اين حساب اعضايي كه در تنفس نقش دارند لزوما در كار تكلم نيز مورد نيازند (كيتين[5] ، 2001).

مهمترين عمل در توليد گفتار فرآيند صداست. براي ايجاد صدا لازم است كه جريان تنفسي را كنترل كنيم. برخي صداها را مي توان از طريق حنجره مثل موقعي كه به طور معمولي نفس مي‌كشيم ادا نمود). صداهاي صامت (نظير «ت»، «پ»، و «س» از طريق توقف و رها كردن جريان هواي تنفسي در حلق و حفره دهان به وجود مي‌آيند. صداهاي ديگري هستند كه به آنها مصوت مي‌گويند (نظير «آي» و «آ»). براي توليد اين صداها، امواج صوتي بر اثر عبور هواي تنفس از راه حلق و باز و بسته شدن سريعي كه در نتيجه حركت هواي داخل آن ايجاد مي‌شود، به وجود مي‌آيند. به عبارت ديگر، صدا در نتيجه ارتعاش وارده بر تارهاي صوتي حاصل مي‌گردد. فركانس ارتعاشات در تارهاي صوتي موجب زير و بمي صدايي كه شنيده مي‌شود، مي‌گردد. قسمتهاي ديگري كه مربوط به فرآيندهاي صوتي است، درجه بلندي و كيفيت صداست (كافمن و هالاهان، ترجمه جواديان، 1372 ).

امواج صوتي كه به وسيله فرآيند اصوات ايجاد مي‌شود، هنگام عبور از حلق، دهان و بيني تبديل به صداهاي تكلمي مي‌شوند. توليد به حركاتي اطلاق مي شود كه مجراي صوتي هنگام اداي صداهاي گفتاري ايجاد مي‌كند. طنين آن به حالت كيفي صدا اطلاق مي‌شود كه به علت اندازه، شكل و بافت اعضا در مجراي صدا حاصل مي‌شود. توليد و طنين فرآيندهايي هستند كه با يكديگر ارتباط نزديكي دارند و اين به خاطر آن است كه وقتي حلق، زبان، لبها و ديگر قسمتهاي مربوط به مجراي صوتي براي ايجاد آوايي به حركت در مي‌آيند. اندازه و شكل اين مجرا و در نتيجه خصوصيات مربوط به طنين نيز تغيير مي‌كند (كاتز، 2001).

توليد و طنين به نحوه‌اي كه واجها به طور انفرادي توليد مي‌شوند، بستگي دارند. از طرف ديگر جريان گفتار به حركاتي اشاره دارد كه بين صداها، سيلابها، كلمات، عبارات، و جملات به وجود مي‌آيد. لازمه گفتار قابل فهم اين است كه محدوديتهايي بر ترتيب، طول و سرعتي كه به وسيله آنها صداها و مكثهاي گفتاري بين واحدهاي كلام (نظير سيلابها، كلمات، عبارات و غيره) حاصل مي‌شود، به عمل آيد. ريتم يا وزن (و الگوهاي مربوط به آن نظير تأكيد و سرعت) نيز به درك معناي كلام كمك مي‌كند. بنابراين، عمل تكلم كار ساده‌اي نيست و گفتار قابل فهم مستلزم حركات و فعاليتهاي زيادي است كه بايد بيش از اندازه سريع و هماهنگ صورت گيرد (كافمن و هالان، ترجمه جواديان، 1372).

 

مراحل تكامل گفتار

پيشرفت و تكامل مراحل مختلف گفتار در انسان رابطه نزديك و انكارناپذيري با ميزان هوش و استعداد افراد دارد به طوري كه يكي از وسائل خوب ارزيابي هوش و استعداد افراد، بررسي وضع تكلم مي‌باشد. در حقيقت مراحل مختلف تكامل تكلم، به موازات پيشرفت و استقرار هوش و استعداد مي‌باشد. در افراد كم هوش تكلم با تأخير شروع مي شود و مسئله تأخير در تكلم يكي از تظاهرات مهم توقف و يا كندي در تكامل هوش و استعداد كودكان مي‌باشد. از طرف ديگر، در افراد كم استعداد اجزاء تكلم تكامل كافي ندارند به طوري كه نحوه و محتواي زبان يا هر دو ناكافي و نارس مي‌باشد.

مراحل تكامل تكلم به شرح زير مي‌باشد:

مرحله اول: اصوات نامفهوم[6]

در اين مرحله از تكلم كه پس از تولد شروع مي‌شود، نوزاد در هفته‌هاي اول صداهاي نا مشخص توليد مي‌كند (cooing) و با افزايش سن كودك، در ابتدا حروف صدادار و حروف بي‌صدا به صورت مجزا بيان شده و در مراحل بعدي اين حروف به صورت تركيبي يا سيلاب بيان مي‌شود و به صورت كلمات بي‌معني و نامفهوم، شبيه وراجي كردن مي‌باشد كه Babling و Lalling گفته مي‌شوند و معمولا در سن 6 ماهگي اين نوع تكلم بروز مي‌كند. لازم به ذكر است كه كودكان مبتلا به ضايعات تارهاي صوتي و يا وجود ضايعات در حلق و حنجره اين مرحله از تكلم را به دست نمي‌آورند.

 

در اين محدوده سني (6 ماهگي) كودك از نظر تكلمي با مادر خود يك ارتباط عاطفي برقرار مي‌كند به طوري كه حالت خوشي و غمگيني كودك با تغييراتي در چهره آن مشهود است و به خصوص حالت عاطفي مادر در چهره كودك منعـــكس مي‌شود و اين حــالت را Auditory-Modification گويند كه از سن 3-2 ماهگي شروع مي‌شود (بيتچمن[7]و ديگران، 1999). اين مرحله نشان دهنده تحول قابل ملاحظه فعاليت رواني از سطح بازتابي به سطح سازماندهي اجمالي محيط جسماني و انساني است؛ تحولي كه ضميمه‌هاي اساسي آن به وسيله مولفاني مانند اشپيتز[8] (1965) پياژه[9] (1935، 1937) ترسيم شده است (دادستان، 1379).

اشپيتز به توصيف تحول كودك در خلال نخستين سال زندگي – با تأكيد بر ساخته شدن چهره‌هاي عاطفي (به خصوص والدين) – پرداخته است و مولفان ديگري مانند شافر[10] و امرسن[11] (1964) نيز فرآيند دلبستگي كودك به مادر را هم زمان با بروز نخستين ترسها در برابر غريبه توصيف كرده‌اند، اما بنا شدن جهان كودك تنها بر شكل گيري «موضوع‌هاي عاطفي» استوار نيست و پياژه به بررسي تفصيلي چگونگي تشكيل شي دائم در خلال اولين دوره تحول عقلي يعني دوره حسي – حركتي – كه تقريبا به 20 ماه نخستين زندگي پوشش مي‌دهد- پرداخته است (دادستان، 1379). در جريان اين دوره، اجسام براي كودك به صورت واحدهاي پايدار در مي‌آيد؛ واحدهايي كه به اين ترتيب از ثبات و دوام برخوردار مي‌شوند (اشيا دائم)، مرجع‌هاي بروني كلماتي را كه به تدريج به دست مي‌آيند، تشكيل مي‌دهند (دادستان، 1379).

جهت پيشرفت مراحل مختلف تكلم داشتن درك شنوايي از اصول اوليه مي‌باشد. كودكاني كه درك شنوايي ندارند در مراحل اوليه تكامل تكلم باقي مي‌مانند. اين كودكان ناشنوا شايد در حد (cooing) و يا (Lalling) پيشرفت كنند. مرحله بعدي تكاملي در اين كودكان شكل نمي‌گيرد. كودكان ناشنوا، مرحله تكلمي Auditory-Modification را به خوبي به دست نمي‌آورند زيرا صداي مادر را درك نمي‌كنند تا بتوانند حالت عاطفي را از طريق صداي مادر كسب كنند با شرحي كه گذشت يك نتيجه‌گيري خوب مي‌توان داشت:

لازمه تكلم، داشتن شنوايي خوب مي‌باشد و كودكاني كه اختلال شنوايي دارند، در همان مراحل اوليه تكلم باقي مي‌مانند و مادران مجرب و باهوش مي‌توانند در ماههاي اول تولد به اختلال شنوايي كودك خود پي ببرند و يا اگر مادران متوجه عيب شنوايي نشدند، پزشكان مي‌توانند به عنوان اولين قدم وضعيت شنوايي كودك را ارزيابي كنند (درامي، 1993).

 

مرحله دوم تكلم: اكوي گفتار[12]

كودك پس از طي مراحل اوليه تكلم حروف را به تنهايي يا به صورت تركيبي يا سيلابي مورد استفاده قرار مي‌دهد ولي هيچ گونه مفهومي ندارد. در اين مرحله كه 6 ماهگي تا 12 ماهگي مي‌باشد كودكان قادر خواهند بود كلمات شنيده شده ديگران را تكرار كنند (جانسون، 2003).

در واقع، تكرار كلمات، طوطي وار[13] مي‌باشد. در اين مرحله تكلم، وجود شنوايي نرمال، از اصول مهم است زيرا كودكاني كه اختلال شنوايي دارند اين مرحله از تكلم را كسب نمي‌كنند (قادر به تكرار كلمات نمي‌باشند) (جانسون، 2003). عمل ورور كردن به زودي جاي خود را به بازيهايي مي‌دهد كه با صدا همراه است. صداهايي كه كودكان قادر به توليد آن مي‌باشند به تدريج از نظر تنوع افزايش مي‌يابد. آنها ياد مي‌گيرند كه صداها را با يكديگر تركيب كنند (مثل دا – دا – دا) و در پايان سال اول زندگي مي‌تواند چند سيلاب را در هم بياميزند (مثل دو – بو) آنها قادر مي‌شوند اصوات بيشتري توليد كرده و از پيشرفت خود شادمان گردند. آنها همچنين مي‌آموزند كه به گوش دادن به صحبت‌هاي بزرگترها نيز علاقمند شوند و نسبت به مكالماتي كه با آنها صورت مي‌گيرد، از خود واكنش نشان دهند. كم كم ياد مي‌گيرند، تن و درجه صداي خود را به صورتي تغيير دهند كه شبيه دستورات، سوالات يا اصواتي باشند كه بزرگترها به كار مي‌برند. آنها همواره تن و ريتم صداي خود را مي‌‌آزمايند.

البته آنچه مي‌گويند اگر به متن و ضميمه اجتماعي آن توجهي شود، چيزي جز يك مشت صداهاي بي‌معنا و درهم  و برهم به نظر نخواهند رسيد، اما اغلب چنين به نظر مي‌رسند كه گويي دارند، صحبت مي‌كنند. اصوات به وجود آمده ممكن است يك طريقه موثر جهت ارتباط با بزرگترهايي باشد كه آنها را خوب مي‌شناسند. مادر و كودك ممكن است به طور متقابل منظورها و نيازهاي يكديگر را درك كنند، هر چند كه ساير بزرگترها ممكن است از صحبت كودك چيزي در نيابند.

كودكان از بازي با صداها لذت مي‌برند و ممكن است حتي در زماني كه صداهاي كلمه را ياد گرفته‌اند و مي‌توانند از آن جملات دو و يا سه كلمه‌اي بسازند، از اين نوع بازي همچنان استفاده كنند (كوك‌‌زاي[14] ، 1983). يك مطلب مهم كه بايد در اينجا به آن توجه كرد اين است كه در مراحل پيشرفت طرح رشد زبان طبيعي، سني كه در آن چارچوب و زيربناي زبان طرح‌ريزي مي‌شود، در بين كودكان مختلف، بسيار متفاوت است. مثلا بين سني كه آنان معمولا اولين كلمه را ابراز مي‌كنند تفاوتي بيش از سني كه به طور نرمال شروع به ورور مي‌كنند، ديده مي‌شود.

در آغاز سال دوم زندگي، كودك به تدريج به زبان و گفتار (غير تركيبي) دست مي‌يابد. در اين مرحله بايد از رفتارهاي پيش – زبان شناختي سخن گفت چه قبل از آنكه كودك بتواند منابع قراردادي زبان را به كار بندد يعني پيش از آغاز دومين سال زندگي، نمي‌توان از زبان به معناي دقيق كلمه سخن به ميان آورد (دادستان، 1379).

در جريان سال اول زندگي، كودك خردسال از بزرگسالان و كودكان بزرگتر از خود، مكانيزم‌هاي بنيادي ارتباط در سطح پيش – كلامي را مي‌آموزد و به تدريج از يك شكل كلي بيان و ارتباط كه تمامي بدن وي را در بر مي‌گيرد به شكل متمايزتري كه در آن فعاليت صوتي بر شيوه‌هاي بيان و ارتباط حركتي غلبه دارد و مستلزم آغاز درك كلامي است، دست مي‌يابد.

فعاليت صوتي در خلال نخستين سال زندگي به طور قابل ملاحظه‌اي متحول مي‌گردد و از گريه‌ ها و فريادها در هفته‌هاي اول زندگي به قان و قون و سپس مهار تلفظ در توليد نخستين كلمات و ظرفيت باز پديدآوري بلافاصله (حتي تقريبي) كلماتي كه بزرگسال مي‌گويد تبديل مي‌شود (دادستان، 1379).

 

مرحله سوم تكلم: كلمات قابل فهم ( گفتار غير تركيبي)

در اين مرحله از تكلم، كودك قادر خواهد بود اولين كلمات قابل فهم را بيان كند. معمولا اولين كلمات قابل فهم كودك در پايان سال اول تولد بيان مي‌شود كه شامل نام افراد و اشياء در محيط خود مي‌باشد. كودك در اين سن پس از يادگيري نام اشياء معمولا در مورد آنها كنجكاو مي‌شود و مرتبا سؤال مي‌كند. اين روند تكاملي كودك مقدمه‌اي است براي تسهيل در صحبت كردن در سنين بالاتر است. ترتيب ياد‌گيري اجزاء جمله بدين گونه است كه در ابتدا كودك اسمها و در مرحله بعدي افعال جمله را ياد مي‌گيرد و در صحبت كردن از آنها استفاده مي‌كند (كافمن و هالان، ترجمه جواديان، 1372).

نخستين كلمات قراردادي، يا لااقل آنچه را كه والدين قراردادي مي‌دانند، بين 9 تا 18 ماهگي ظاهر مي‌شوند و ميانگين سني بروز آنها تقريبا 12 تا 14 ماهگي است (كوك‌زاي، 1983). تاخير بارز در بروز نخستين كلمات، همراه با نا‌تواني نسبي در كنش صوتي و كلامي، يعني بي‌رغبتي نسبت به بيان و مبادله صوتي و لفظي و درك ضعيف كلامي، اغلب يكي از نخستين نشانه‌هاي تاخير گفتار است (درامي، 1993).

ريز[15] (1980) معتقد است درست در همان زمان كه كودكان راه رفتن و غذا دادن به خود را ياد مي‌گيرند، آنها معمولا اولين كلمات خود را نيز ادا مي‌كنند. در واقع تعيين اين كه كودك در چه موقع شروع به استفاده از كلمات مي‌كند، به هيچ وجه كار ساده‌اي نيست، زيرا در بين صداهاي كودك صداهايي كه تقريبا شبيه كلمات است اغلب وجود دارد. و همين وضعيت در اكثر موارد قضاوت درباره هدف ارتباطي آن را غير ممكن مي‌سازد (كافمن و هالان، ترجمه جواديان، 1372). حتي قبل از اين كه كودك بتواند كلماتي را كه مورد قبول ديگران باشد، ادا كند، او مي‌تواند معناي دستورات و سؤالات ساده را درك كند. در خلال سال دوم بازي با اصوات ادامه مي‌يابد. كودكان ممكن است سيلابهاي غير‌قابل فهمي كه گاه در ميان آنان كلمات قابل فهمي وجود دارد، ادامه نمايد. آنها ممكن است گاه كلمات را به صورتي، طوطي‌وار براي خود تكرار كنند. (مثلا آنچه را كه مي‌شنوند بدون اين كه معناي آن را درك كنند و يا بتوانند آن را به درستي در مكالمات خود به كار ببرند، تكرار مي‌كنند). ريز (1980) معتقد است تعداد زيادي از كلمات را غلط تلفظ مي‌كنند. امكان دارد كلمه واحدي را به جاي يك عبارت يا جمله كامل به كار ببرند. (مثلا به جاي اين كه بگويند: «مادر آب بده» مي‌گويند «آب») شنونده براي اين كه بتواند معناي اين جمله يك كلمه‌اي را تفسير كند، بايد از تن صدا، حالات چهره، ژستهاي كودك و زمينه اجتماعي مربوط به آن استفاده كند (كافمن و هالان، ترجمه جواديان، 1372). كودكان ممكن است تعداد زيادي از اشيا را كه هر كدام معناي متفاوتي دارند، تنها با يك كلمه معرفي كنند (مثلا همه حيوانات را «سگ» مي‌نامند).

اسميت[16] (1926) بر اساس يك بررسي گسترده درباره تعداد كلمات دريافتي، به نتايجي كه در پي مي‌آيند دست يافته است: كودك در حدود 18 تا 20 ماهگي تقريبا 20 كلمه، در حدود 30 ماهگي تقريبا 500 كلمه، در حدود 48 ماهگي تقريبا 1500 كلمه و در 5 سالگي 2000 كلمه را مي‌فهمد. اما آمار دقيقي درباره تحول كلامي در زمينه توليدي در دست نيست و به نظر مي‌رسد كه همواره نوعي ناهمطرازي بين فهم وتوليد كلمات وجود دارد و كلمات، جملات يا استعاراتي را كه مي‌فهميم همواره بيش از كلماتي هستند كه مي‌توانيم به كار بنديم (دادستان، 1379). مسلم است كه اكتساب كلمات تازه با اتمام دوره كودكي به پايان نمي‌رسد و فرآيند اكتساب، البته با آهنگي تندتر، در سراسر زندگي ادامه مي‌يابد. پژوهشگران مختلف (كيتينگ و ديگران، 2001) تعداد كلمات و اصطلاحاتي را كه يك فرد فرهنگ يافته مي‌تواند بفهمد بين 20000 تا 40000 تخمين زده‌اند.

رايچ (1976) به بررسي روابط بين معاني كلمات در كودك و بزرگسال پرداخته است. اين روابط از عدم مطابقت كامل، با گذار از مطابقت نسبي (بيش تعميم‌دهي، كم تعميم‌دهي) گسترده‌اند.

مطابقت كامل در آغاز تحول زبان، مگر در آنچه مربوط به اسامي خاص است، كمتر ديده مي‌شود (كاتز[17] و همكاران، 1974). مطابقت نسبي اغلب وجود دارد. مي‌توان استفاده از كلمه «بابا» براي ناميدن پدر و ديگر بزرگسالان مذكر را به عنوان مثال ذكر كرد.

وقتي از بيشتر تعميم‌دهي سخن گفته مي‌شود (البته ايجاد تمايز با مطابقت نسبي آسان نيست) كه كودك از يك كلمه براي ناميدن اشيا، افراد يا حيوانات مختلف استفاده مي‌كند (براي مثال كلمه «هاپو» را براي ناميدن گربه‌ها، اسبها، گاوها، سگها و غيره به كار مي‌برد). اين مرحله در گذار از كمتر تعميم دهي صحيح يا مطابقت معنايي كامل مشاهده مي‌شود (دادستان، 1379).

بالاخره مي‌توان به كمتر تعميم دهي كه در نخستين وهله‌هاي اكتساب و به كار بستن يك كلمه به فراواني مشاهده مي‌شود اشاره كرد. به طور مثال كودك اصطلاح «كفش» را براي ناميدن كفشهاي مادرش هنگامي كه در گنجه قرار دارند به كار مي‌برد اما كودك همان كفشها را در خارج از گنجه و يا كفشهاي پدرش را با اصطلاح كفش مطابقت نمي‌دهد.

به نظر مي‌رسد كه هنگام يادگيري هر كلمه جديد همين فرآيند مشاهده مي‌شود. چه، هر كلمه جديد كه در حضور كودك گفته مي‌شود و در چارچوب خاصي قرار دارد (براي مثال، كلمه گربه همواره در آغاز براي ناميدن يك گربه خاص به كار مي‌رود: گربه همسايه و غيره). سپس به تدريج بر اساس تكثر پايگاههاي مرجع است كه تعميم اصطلاح نه تنها ممكن، بلكه ضروري مي‌شود.

افزون بر اين، آنچنان كه دولاگونا[18] (1927) برجسته ساخته است، عناصر مجزايي كه كودك توليد مي‌كند در واقع ارزش جمله دارند. براي مثال كودكي كه اصطلاح «ماما» را در مقابل كيف دستي مادرش به كار مي‌برد، شايد مي‌خواهد پيامي از نوع «اين كيف مامان است» را منتقل كند. يعني قضيه‌اي را بيان مي‌كند كه از لحاظ معنايي (بيان رابطه مالكيت) پيچيده‌تر از آن است كه در آغاز به نظر مي‌رسد و تنها محدوديت ظرفيتهاي بياني كودك است كه مانع ارائه «ساختار زيربنايي» به صورت «ساختار سطحي» مي‌شود (دادستان، 1379). گرينفيلد[19] و اسميت (1976) بر اساس بررسي تجربي فرضيه دولاگونا نشان داده‌اند كه نخستين كلمات كودك و كلماتي كه بلافاصله در خلال سال دوم زندگي به دنبال آنها مي‌آيند، يا براي مشخص كردن فعاليت وي به كار مي‌روند و يا بخشي از اين فعاليت را تشكيل مي‌دهند و فقط بعدهاست كه كودك از كلمات مجزا براي بيان برخي از روابط معنايي (مالكيت و تحديد مكاني و زماني) استفاده مي‌كند. بدين ترتيب، قرار گرفتن مرحله كلمه- جمله قبل از مرحله بيان روابط معنايي با ابزارهاي صوري محدود و نامتناسب، نشانه ديگري از غلبه معنا بر شكل است.

 

جدول 1. جنبه‌هاي اصلي تحول پيش- زبانشناختي

 

1. استقرار مكانيزمهاي بنيادي ارتباط

       از تولد تا شش ماهگي

      - فريادها و گريه‌ها مي‌توانند تعيين‌كننده حضور بزرگسال و بنابراين ارضاي نيازها، آرامش و تماس باشند.

      - بزرگسال به منزله مخاطب اصلي است.

      - بيان صوتي در رابطه بين- شخصي به كار مي‌رود و ابزاري براي تأثير بر ديگري است.

       چهارمين و پنچمين ماه: كودك مي‌تواند با چشمانش به دنبال كردن جهت نگاه بزرگسال بپردازد. از اين پس،

       هزاران وهله توجه و مشاهده همزمان، همراه با «لفظي‌سازي‌هاي مرجعي بزرگسال»، به تدريج وجود رابطه بين

       لفظي‌سازيهاي خاص با اشخاص، اشيا و حوادث مأنوس را به كودك مي‌فهماند.

       7 تا 12 ماهگي

      - گذار از يك رابطه بين- شخصي غير لفظي به مبادله و تقابل صورت مي‌گيرد.

بازي‌ها و عاداتي بروز مي‌كنند كه بر حسب يك شيوه مبادله و تقابل (مثلا دادن و گرفتن، آمدن و رفتن،

عادات غذايي، سلام كردن و جز آن) سازمان يافته‌اند.

مبادلات صوتي بر اساس توالي و تقابل سازمان مي‌يابند.

 

2. گذار از بيان كلي و تمايز نايافته تا قان و قون مهار شده و آغاز فهم كلامي

        از تولد تا شش ماهگي

       - حدود دو ماهگي، يك بزرگسال مأنوس مي‌تواند علت گريه‌ها و فريادهاي كودك را بفهمد:

       - در حدود ماه سوم يا چهارم زندگي، قان و قون (توليد صداها و نه فقط گريه، فرياد و جز آن) آغاز مي‌شود.

         مدتها صوتهاي نوع مصوته، فراوان‌ترين نوع هستند. اما فعاليت صوتي تمايز نايافته است و كوشش در

        بازيافتن عناصر آوايي زبان محاوره‌اي بزرگسالان در آن، كار بيهوده‌اي‌ است.

        7 تا 12 ماهگي

بروز تدريجي عناصرآهنگ‌داردر قان و قون كودك،همراه باتوقف وسپس رهاكردن هواي تنفسي درسطح دهان و بيني.

در حدود ماه هشتم، حروف صدادار و بي‌صدا تركيب مي‌شوند. نتايجي كه بدين ترتيب به دست مي‌آيند

 تقريبا به هجاهاي زبان شبيه‌اند، تكرار هجاها (مثلا «بابا»، «ماما») نيز مشاهده مي‌شود.

 در پايان نخستين سال، قان و قون كودك وضوح تلفظي بيشتري مي‌يابد، اصوات كوتاه‌تر و متعددتر مي‌شوند.

      -    لحن بيان باز پديدآوري مي‌شود و عناصر صوتي زبان شنيده شده تكرار مي‌گردند.

لحن گفتار (بزرگسال با حسن نيت – بزرگسال با سوء نيت) فهميده مي‌شود و پاره‌اي از كلمات و اصطلاحات در چارچوب معين و همراه با حركات مناسب (مثلا «بيا»، «بگير»، «بريم بخوانيم»، «پاپا»، «مامان»، «نه» و جز آن) درك مي‌گردند.

(منبع: روندال و سرون[20] ، 1982)

 

مرحله چهارم تكلم: تركيب كلمات (گفتار تركيبي)

كودكان در سن دو سالگي قادر هستند تركيب دو يا چند كلمه را با هم به كار برند و در واقع ساده‌ترين جملات را بسازند. ترتيب استفاده تركيب كلمات به صورت زير مي‌باشد:

در سن 2 سالگي جملات دو كلمه‌اي مي‌سازد.

در سن 5/2 سالگي جملات 3 كلمه‌اي مي‌سازد.

در سن 3 سالگي جملات 4 كلمه‌اي مي‌سازد.

از نظر ترتيب بيان حروف، در سن 3 سالگي 90 درصد كودكان تقريبا تمام حروف صدادار را به كار مي‌برند و در صحبت كردن از آنها استفاده مي‌كنند ولي حروف بي‌صدا در سنين بالاتر مورد استفاده قرار مي‌گيرند.

تركيب 2 حرف كه صداي مشترك بدهد مثل Th، Wh، Ch، Sh و غيره بين سنين 5 تا 7 سالگي كامل مي‌شود (روندال و سرون، 1982).

ميزان يادگيري كلمات در سنين مختلف به شرح زير است:

در سن 5/1 سالگي بين 6 تا 20 كلمه ياد مي‌گيرد و كودك با مفهوم صحيح به كار مي‌برد.

در سن 2 سالگي بين 50 تا 200 كلمه ياد مي‌گيرد و كودك با مفهوم صحيح به كار مي‌برد.

در سن 3 سالگي بين 200تا 400 كلمه ياد مي‌گيرد و كودك با مفهوم صحيح به كار مي‌برد.

در سن 4 سالگي قادر خواهد بود كه يك داستان كوتاه را ياد بگيرد ولي واقعيت‌ها و غير واقعيت‌ها را نمي‌تواند به طور كامل متمايز كند.

ظرفيت تركيب چندين كلمه در يك جمله، توانايي بياني نظام زبان كودك را به طور قابل ملاحظه‌اي افزايش مي‌دهد: نخست آنكه تحقق پيامهاي لفظي كه شامل چندين كلمه‌اند، ارزش خبري جمله‌ها را تقويت مي‌كند و در وهله دوم، يك جمله كه از چندين كلمه تشكيل شده باشد به مراتب بهتر از يك «كلمه – جمله» مي‌تواند روابط مكاني يا ملكي را بيان كند. بنابراين، دستيابي كودك به گفتار تركيبي بين 20 تا 24 ماهگي، معرف مرحله بسيار پر اهميتي در تحول زبانشناختي است (بلوم، 1991).

معمولا قبل از استقرار اين مرحله، يك مرحله واسطه‌اي بين كلمه – جمله و گفتار تركيبي قرار دارد؛ مرحله‌اي كه در خلال آن كودك به توليد كلمات مجزاي متوالي – كه رابطه معنايي آنها براي شنونده كاملا آشكار است- مي‌پردازد. مرحله اخير بر اساس بيان دو كلمه متوالي مانند «ماما ... قاقا» كه بين آنها فاصله‌اي كم و بيش طولاني وجود دارد متمايز مي‌شود. حذف فاصله بين دو كلمه و پايين آوردن صدا به هنگام بيان كلمه دوم (مانند «ماما .. قاقا»)، گذار به مرحله جملات دو كلمه‌اي را نشان مي‌دهد (بلوم، 1991).

به محض اكتساب بيان تركيبي، امكانات كودك براي بيان يك رديف روابط معنايي افزايش چشمگيري مي‌يابند. به عبارت ديگر، تركيب كلمات حتي در حد ابتدايي، بر اساس ايجاد رابطه بين دو عنصر معنايي (دال‌ها)، معنا را به طور محسوس دقيق‌تر مي‌كند.

اما يادگيري زبان، علاوه بر افزايش خزانه لغات، مستلزم فهم و اكتساب ساختهاي دستوري است و فعل، هسته اصلي معنايي و دستوري يك جمله قلمداد مي‌شود. بدين ترتيب است كه پس از استقرار بيان تركيبي – كه از عناصر در كنار هم قرار گرفته تشكيل شده است- جمله‌هايي پديدار مي‌شوند كه در آنها يك فاعل، يك فعل، و يك مكمل وجود دارند.

مرحله بعد، افزودن صفات، كلمات ربط و تصريفهاي عمده افعال در جملات است. در آخرين وهله، كاربرد صحيح ضميرها و كلمات ربط انتزاعي‌تر پديدار مي‌شود. در جدول 2، مراحل اجمالي اكتساب زبان ارائه شده‌اند. مشاهده چنين جدولي مي‌تواند اين نكته را القا كند كه فرآيند اصلي تحول زبان در 4 تا 5 سالگي به پايان رسيده است. چنين استنباطي در عين حال درست و نادرست است: درست بودن آن به اين معناست كه اولا سطح درك و توليد كودك 4-5 ساله، امكان برقراري ارتباط و كنش‌وري زبانشناختي را در حد قابل ملاحظه‌اي براي وي فراهم كرده است و ثانيا كودك 4 تا 5 ساله، مكانيزمهاي بنيادي زبان يعني مولفه‌هاي گوناگون آن را به دست آورده است (بلوم، 1991).

اما از زاويه ديگر، نمي‌توان پذيرفت كه تحول زبان در حد 4-5 سالگي، پايان يافته باشد. چه، راهي دراز تا رسيدن به حد صلاحيت و كارآمدي بزرگسال بايد پيموده شود.

در واقع، چند سالي است كه پژوهشهاي روان – زبانشناختي به تحول زبان پس از اين مقطع سني توجه كرده‌اند و نشان داده‌اند كه در سطح آواشناختي، تلفظي، دستيابي به شيوه‌هاي پيچيده بياني، يادگيري، درك و به كار بردن سبكهاي مختلف، امكان فراتر رفتن از معناي ادبي (معناي مرتبه دوم) يا استنباطي (كه راه را به سوي بازي با كلمات و فهم استعاره مي‌گشايد)، فهم بخشي از مكانيزمهاي زبان بر اساس يادگيري دستور زبان و جز اينها، دگرگونيهاي چشمگيري حاصل مي‌شوند؛ دگرگونيهايي كه زبان مكالمه‌اي و ارتباطي نوجوان و بزرگسال را در تضاد با ساده‌نگري زبانشناختي كودك 5 ساله قرار مي‌دهند، كودكي كه حرف مي‌زند و مي‌فهمد، اما بيان و دريافت وي با طراز تحول زبانشناختي او مطابقت دارند (گليسن[21]، 1993).

 

جدول 2. جنبه‌هاي اصلي تحول زبان از تولد تا 4 سالگي

 

 تولد:

بازشناسي بزرگسال به عنوان مخاطب اصلي

استقرار مدار ارتباطي ابتدايي (وسيعا غير كلامي) بين كودك و بزرگسال

گذار از درخواست به مبادله

تمرين آوايي (قان و قون)

 

يكسال:

نخستين كلمات توليد شده با فاصله محسوسي، كلمات فهميده شده را دنبال مي‌كنند.

افزايش كمي و كيفي (رگه‌هاي معنايي) زبان

تحول آواشناختي (نخستين جمله)

كلمه- جمله‌ها: بيان نخستين روابط معنايي

 

دو سال:

جملات با چندين كلمه

پديدآيي جمله

پيشرفت در علامتگذاري صوري انواع جملات

تحول آواشناختي: مهار تدريجي اصوات پيچيده‌تر

 

سه سال:

شكل و زمان

كمي‌سازي، كيفي‌سازي

ضميرها

 

چهار سال:

قيدها، حروف ربط

(منبع: دادستان، 1379)

 

تعريف اختلالات گفتاري و زباني

اختلالات گفتاري، اختلالات زباني، وجود تفاوتهايي در زمينه چگونگي برقراري ارتباط (نظير تفاوتهاي موجود در لهجه‌هاي مختلف) و غيره است (گليسن، 2001). در واقع تفاوت در لهجه‌ها را نمي‌توان نوعي اختلال تلقي كرد. به خاطر داشته باشيد كه اختلالهاي زباني شامل مسائلي مي‌باشند كه فرد در زمينه درك و كاربرد زبان هنگام برقراري ارتباط با آن مواجه مي‌شود، بدون اينكه به سيستم علامتي به كار برده شده (چه گفتاري و چه شنوايي و غيره) توجه شود. در اختلالهاي زباني بيشتر به فرم، محتوا، ويا عمل زبان توجه مي‌شود. فرم زبان مشتمـــل است بر تركيب صداها (آواشناسي) ســـاختار اشكال مختلف كلمــات نظيــر جمعها و زمانــهاي فعل (واژه‌شناسي) و ساختمان جملات (تركيب و نحو). محتواي زبان درباره معنا و مفاهيمي كه مردم براي كلمات و جملات قايلند، صحبت مي‌كند (معناشناسي). عملكرد زبان با نقش كاربردي زبان در ارتباطات سروكار دارد و مشتمل است بر رفتارهايي كه جنبه غير گفتاري و نيز گفتاري داشته و الگوي استعمال زبان را تشكيل مي‌دهد، (كاربردشناسي).

اختلالهاي گفتاري در واقع نقايصي هستند كه هنگام توليد زبان شفاهي به وجود مي‌آيند. و شامل ناتوانيهايي است كه فرد در ايجاد صوت، توليد اصوات گفتاري، (توليد و تلفظ شمرده) و اشكال در ارائه گفتار به سرعت طبيعي (رواني و سلامت گفتار ) با آن مواجه است (كافمن و هالاهان، ترجمه جواديان، 1372).

تفاوتهايي كه در زمينه گفتار و زبان بين مردم يك منطقه، يا گروه اجتماعي، يا گروههاي فرهنگي و نژادي مشترك است، اختلال به حساب نمي‌آيد. و يا سيستم ارتباط غير گفتاري به معناي آن نيست كه فردي كه آن را بكار مي‌برد دچار اختلال گفتاري است، بلكه چنين سيستمي بوسيله كساني مورد استفاده قرار مي‌گيرند كه در كاربرد زبان براي ايجاد ارتباط رضايت‌بخش با ديگران دچار ناتوانيهاي موقتي يا دائمي هستند. آنهايي كه از سيستم ارتباط غيرگفتاري استفاده مي‌كنند، ممكن است علاوه بر ناتوانيهايي در كاربرد گفتار دچار اختلالهاي زباني نيز باشند.

 

طبقه‌بندي اختلالهاي ارتباطي بر اساس DSM IV

در چهارمين مجموعة تشخيصي و آماري انجمن روانپزشكي آمريكا (DSM IV، 1994)، اختلالهاي ارتباطي به مقوله‌هاي زير تقسيم شده‌اند:

اختلال زبان: ريخت بياني

اختلال زبان: ريخت مختلط دريافتي ـ بياني

اختلال آواشناختي (پيشتر تحت عنوان اختلال اكتساب تلفظي قرار داده شده بود).

لكنت زبان

اختلال ارتباطي تصريح نشده

 

اختلالات گفتار:

-   اختلالهاي تلفظي ـ آواشناختي: تغيير شكل تلفظي برخي از صوتها يا آواها مانند تلفظ «ت» به جاي «ك» و يا اختلال در تلفظ كلمات (به رغم توانايي تكرار صحيح آواهاي مجزا، كودك نمي‌تواند يك كلمه را به درستي تلفظ كند).

-   اختلالهاي صدا يا «نارسا صوتي»: اختلال در انتشار اصوات مانند دورگه  بودن صدا يا نامتناسب بودن آن.

-   اختلالهاي آهنگ بيان: لكنت زبان و شتاب‌گويي (گفتار سريع و نامفهوم).

 

اختلالهاي گفتاري:

اختلالهاي گفتاري شامل سه دسته اختلال توليد (آواشناختي)، اختلال صدا و اختلال رواني مي‌باشد. در اين قسمت به بررسي موضوع اصلي پژوهش يعني، اختلال رواني يا لکنت پرداخته شده است.

 

اختلال لکنت يا رواني كلام

1. تعريف

شايعترين مشكل مربوط به رواني كلام، لكنت زبان است (DSM IV، 1994). لكنت زبان يكي از پيچيده‌ترين معماها در اختلالات گفتاري به حسـاب مي‌آيد (ويستبروك[22]، 1986).

تعاريف لكنت زبان بسيار متعددند. به معناي وسيع مي‌ توان گفت كه لكنت زبان يك مسأله آهنگ بيان يا يك مشكل گفتار است. به معناي محدود، لكنت زبان را شيوه سخن گفتن افرادي دانسته‌اند كه پيشاپيشي واكنشهاي فزون تنودي در آنها مشاهده مي‌شود (دادستان، 1379).

برخي ديگر از مؤلفان (روندال و سرون، 1982) لكنت زبان را اختلال سيالي كلامي- ناشي از شرطي شدن منفي يك هيجان- دانسته‌اند. از اين ديدگاه، عمل حرف‌زدن در برخي از كودكان خردسال با واكنش شديد ترس توأم مي‌ شود و سپس بتدريج، اين ترس به تمامي لحظات ارتباطي تعميم مي‌يابد.

وينگيت[23] (1964) يك تعريف محدود اما بسيار صريح را پيشنهاد كرده است:

«لكنت زبان يك اختلال سيالي بيان لفظي است كه بر اساس تكرارها و تطويلهاي غير‌ارادي، صدادار يا بي‌صدا، به هنگام انتشار واحدهاي كوچك سخن يعني اصوات، هجاهاي مجزا يا هجاهاي كلمات مشخص مي‌شود. اين اختلالها معمولا بسيار فراوانند و به آساني مهار نمي‌شوند» (دادستان، 1379).

بر اساس DSM IV (1994)، اختلال سيالي بهجار و آهنگ سخن‌گفتن- كه با سن فرد نا‌متناسب است- ويژگي اصلي لكنت زبان را تشكيل مي‌دهد. اين اختلال با تكرارها تطويلهاي صوتها و هجاها و همچنين ديگر اختلالهاي سيالي گفتار همراه است.

 

2. شيوع لكنت زبان

به رغم آثار متعددي كه درباره لكنت زبان انتشار يافته‌اند و آمارهاي متفاوتي كه در مورد فراواني اين اختلال ارائه شده‌اند تنها يك بررسي واقعي همه‌گير شناختي در اين زمينه وجود دارد (وان‌ريپر[24] ، 1978). اين بررسي كه در سال 1964 در انگلستان در يك نمونه 30000 نفري از كودكان 0 تا 15 ساله انجام شد نشان داد كه 3% كودكان، دست كم به مدت 6 ماه و 4% تا 5% آنها در مدتي كمتر از 6 ماه، به لكنت زبان مبتلا بوده‌اند (دادستان، 1379). برخي ديگر از تحقيقاتي كه بين سالهاي 1964 تا 1969 انجام شده‌اند به نتايج متفاوتي كه بين 55/0% تا 87/1% قرار داشته دست يافته‌اند (به نقل از روندال و سرون، 1982).

DSM IV (1994)، فراواني لكنت در خلال سالهاي پيش نوجواني را 1% و به هنگام نوجواني را 8/0% تخمين زده است. بدين ترتيب مشاهده مي‌شود كه ارائه ارقام دقيق درباره فراواني لكنت زبان، به دليل تنوع روشهايي كه در بررسيهاي همه‌گيري شناختي مختلف به كار گرفته شده‌اند مشكل است و در اين مورد اتفاق نظر وجود ندارد. جانسون (1997) ميزان شيوع اختلال لكنت را در بين كودكان مدرسه‌رو 3 تا 4 درصد گزارش نموده است. اختلال لكنت گريبانگير ميليونها آمريكايي است در حدود يك درصد كودكان و بزرگسالان افراد لكنتي تلقي مي‌شوند، و تعداد پسران مبتلا بيش از دختران است. اغلب افراد لكنتي لااقل تا قبل از 5 سالگي شناخته مي‌ شوند. اما، والدين برخي اوقات كودكان لكنتي خود را در سنين اوليه و حتي در سنين 20 تا 30 ماهگي تشخيص مي‌دهند (ياري، 1983).

از زاويه فرهنگي بايد گفت كه به رغم فقدان كلمه يا كلماتي براي مشخص كردن لكنت در برخي از زبانها، اين پديده در سراسر جهان و در خلال قرنها، مشاهده شده است.

در مورد فراواني لكنت زبان در جنس مذكر و مؤنث، همگرايي قابل ملاحظه‌اي بين محققان كشورهاي مختلف مشاهده مي‌شود و تقريبا تمامي پژوهشگران، تعداد پسران مبتلا به لكنت زبان را 3 تا 4 برابر دختران تخمين زده‌اند. در DSM IV، نسبت پسران به دختران، 3 به 1 ذكر شده است. اين پديده نيز مانند جهان شمول بودن لكنت زبان به گونه‌هاي متفاوت تفسير شده است. مؤلفاني كه ديدگاه سيبرنتيكي گفتار را پذيرفته‌اند، عقيده دارند كه توانايي مهار عصبي- عضلاني گفتار- دست‌كم در نخستين سالهاي زندگي- در پسران كمتر از دختران است (وان‌ريپر، 1978). اگر چه اين تبيين مي‌تواند پذيرفتني باشد اما به علت وابستگي سازمان يافتگي عصبي- عضلاني گفتار به مراكز متعدد كرتكسي و مشكلاتي كه در راه بررسي ساختها و كنشهاي آن وجود دارند، هنوز قبول عام نيافته است.

 

3. فرايند شكل‌گيري و تحول لكنت زبان

بررسيهايي كه درباره افراد مبتلا به لكنت زبان انجام شده‌اند، سنين آغاز آن را بين 2 تا 7 سالگي و بيشترين فراواني آن را در حدود 5 سالگي ذكر كرده‌اند (DSM IV،1994).

به طور كلي، بروز لكنت زبان نسبتا زودرس است. در برخي از پسران مي‌توان ترديدها و تطويلها را از سن 3 سالگي مشاهده كرد. در برخي ديگر، اختلالها از 4 سالگي آغاز مي‌شوند و در موارد متعدد ديگر، لكنت زبان به هنگام شروع مدرسه ابتدايي يعني در حد 6 سالگي بروز مي‌كند. در دختران نيز به استثناي وحله بحراني شروع مدرسه، تقريبا وضع بر همين منوال است(دادستان، 1379). به هر صورت، در 98% موارد، لكنت زبان قبل از 10 سالگي آغاز مي‌شود و بتدريج استقرار مي‌يابد (DSM IV، 1994).

لكنت زبان كه در آغاز موقت، وهله‌اي و نا‌آشكار است، بتدريج به صورت مزمن در مي‌آيد. معمولا اختلال با تكرار حروف صامت آغاز كلمه يا تكرار برخي از كلمات (نخستين كلمه جمله يا طولانيترين كلمات) شروع مي‌شود. در آغاز بروز لكنت، كودك ممكن است نسبت به مشكل خود هوشيار نباشد اما بتدريج، هشياري نسبت به اختلال، پيشاپيش‌گري و استقرار مكانيزمهايي براي اجتناب از ضايعات سيالي كلامي و پاسخهاي هيجاني، به وجود مي‌آيند (DSM IV،1994).

تحول اختلال در كودكان متخلف بسيار متغير است. به نسبت پيشرفت اختلال، تحول آن به صورت «دندانه اره» در مي‌آيد، ضايعات سيالي كلامي افزايش مي‌يابند و لكنت به هنگام بيان كلمه‌ها و جمله‌هايي كه بار معنايي بيشتري دارند، آشكار مي‌شود. اما در همه حال، نوسانهايي در وخامت مشكلات قابل مشاهده‌اند. با اين حال، تمامي كودكاني كه دچار لكنت مي‌شوند همواره لكنتي(الكن) باقي نمي‌مانند.متخصصان بر اين نكته تأكيد دارند كه كودكان مبتلا به لكنت به يك گفتار بهنجار دست مي‌يابند بدون آنكه با عود مجدد اختلال مواجه شوند (دادستان، 1379). بر اساس DSM IV (1994) نيز معمولا 80% افراد الكن- و از آن ميان 60% به طور ارتجالي و بدون برخورداري از يك روش درمانگري- قبل از 16 سالگي درمان مي‌شوند.

از لحاظ پيش آگهي اختلال بايد گفت كه اگر چه در حال حاضر، هيچ آزمون يا ابزار ارزشيابي كه بتواند وضع آينده كودك مبتلا به لكنت زبان را پيش‌بيني كند در دست نيست اما بي‌ترديد‏، مراجعه به متخصص در آغاز بروز مشكلات در پيشگيري و بهبود وضع كودك بسيار مؤثر است.

 

4. ويژگيهاي لكنت زبان

قسمت اعظم كودكان لكنتي در سالهاي بين 2و 5 سالگي يك نقص گفتاري از خود نشان مي‌دهند. تعداد زيادي از كودكان بر اين تقايص كه مخصوص دوران كودكي است غلبه مي‌كنند. اين كودكان معمولا نقص گفتاري  خود را منظما و بدون هيچ كوششي به كار مي‌برند، اين طور به نظر مي‌رسد كه گويي به مكثهاي خود توجهي ندارند، و داراي والدين و معلماني هستند، كه در برابر الگوي گفتاري آنها نگراني از خود نشان نمي‌دهند (كافمن و هالاهان، ترجمه جواديان، 1372).

ويژگيهاي خاص لكنت زبان در افراد مختلف بسيار متغيرند. برخي از افراد الكن تنها در تلفظ هجاها مشكلاتي دارند و در برخي ديگر، نخستين تكرارها و ترديدها با شكلكها و حركاتي در قسمتهاي مختلف بدن همراهند (مانند چشمك زدن، تيكهاي مختلف، لرزش لبها يا چهره، تكان دادن سر، حركتهاي تنفسي، گره‌ كردن مشتها و غيره).

از نظر كمي، افراد لكنتي در تكلم داراي مكثهايي هستند كه تعداد آن بيش از مقداري است كه در كودكان نرمال مشاهده مي‌شود. آدامز[25] (1982) و كالپ[26] (1984) و ديگران گزارش دادند كه بيش از ده درصد مكالمات يك فرد لكنتي از نوع عدم رواني و سلامت  است. آنها هم داراي تفاوتهاي كيفي و هم داراي تفاوتهاي كمي مي‌باشند (ويستبروك[27]، 1987). به عنوان نمونه، افراد لكنتي و خردسال بيشتر به تكرار قسمتهايي در كلمات مي‌پردازند (مثل كا...كا...كاغذ)، كلمه‌ها را طولاني تلفظ مي‌كنند (مثل س...سد)، كلمات را شكسته ادا مي‌نمايند (مثل، پيش...ي) و يا مكثهاي تنش‌زا دارند، (مثلا، حالت ويژه‌اي به لبها مي‌دهند، سريع پلك مي‌زنند و رفتارشان پر از تنش است). كودكان طبيعي و نرمال تمام كلمه و عبارت را تكرار مي‌كنند (مثل «من...من...من آب نبات مي‌خواهم») عبارت را ناقص ادا مي‌نمايند (مثل «من بادكنك ... مامان برام پيسي مي‌خري؟») اصوات را زياد به كار مي‌برند (مثل اوه، آه. هوم) و مكثهايش طولاني است (مثل من بيسكويت (مكث) مي‌خوام).

همچنين اغلب ديده مي‌شود كه فرد دستخوش يك حالت هيجاني مانند تحريك‌پذيري، تنش تعميم يافته و يا هيجانهاي منفي مانند ترس، خشم، شرم و غيره مي‌شود؛ هيجانهايي كه به ايجاد ناهماهنگي در مكانيزمهاي پيراموني گفتار – كه علت بلافاصله لكنت زبان هستند – منجر مي‌شوند (DSM IV، 1994).

تحقيقات نشان داده‌اند كه تنيدگي يا اضطراب، لكنت زبان را تشديد مي‌كند و تؤام بودن آن بااضطراب؛ سرخوردگي، كاهش سطح حرمت خود و معلوليت در كنش‌وري اجتماعي را به وجود مي‌آورد و موجب مي‌شود تا فرد بااستفاده از ابزارهاي زبانشناختي (ماننند تغيير سرعت بيان، دوري گزيدن از برخي موقعيتهايي كه مستلزم سخن گفتن هستند مثل حرف زدن در برابر جمع يا با تلفن و يا امتنــاع از به كار بردن پاره‌اي از كلمات و برخي از اصــوات) از لكنت زبان اجتناب كنـــد (DSM IV، 1994).

وان ريپر[28] (1978) سه خصوصيت افراد لكنتي را از افراد غير لكنتي متمايز مي‌سازد. اول اينكه افراد لكنتي هنگام تكلم دچار زحمت و تنشهاي نمايان‌تري مي‌شوند. دوم اين كه افراد لكنتي هنگامي كه مي‌خواهند روان و رسا صحبت كنند از سرعت كمتري برخوردارند. و سوم آن كه، ظاهرا چنين به نظر مي‌رسد كه در مورد لكنت زبانشان، وراثت نقشي داشته باشد.

ضوابط تشخيص لكنت زبان بر اساس DSM IV در جدول 3 نشان داده شده است:

 

جدول 3. ضوابط تشخيصي لكنت زبان بر اساس DSM IV

 

الف) اختلال سيالي بهنجار و آهنگ گفتاري (نامتناسب با سن فرد) كه بر اساس بروز مكرر يك يا چند از نشانه‌هاي زير مشخص مي‌شود:

تكرارهاي صوتها و هجاها

تطويل صوتها و هجاها

تداخلها

انقطاع كلمات (مانند توقف در وسط يك كلمه)

وقفه‌هاي صدادار يا بي‌صدا (توقف در خلال سخن، پر كردن خلأ به وسيله چيزي ديگر يا باقي گذاشتن خلأ)

دور زدن يا تطويل كلام (جانشين كردن كلمات مشكل به وسيله كلمات ديگر)

تنش جسماني مفرط به هنگام توليد برخي از كلمات

تكرار كلمه‌هايي يك هجايي كامل (مانند من، من، من مي‌بينم).

 

ب) اختلال سيالي كلامي بر موفقيت تحصيلي يا حرفه‌اي و يا بر ارتباط اجتماعي اثر مي‌كند.

 

ج) اگر يك نارسايي حركتي مؤثر بر زبان يا نارسايي حسي وجود داشته باشد، مشكلات بيان بيش از آن هستند كه معمولا با چنين شرايطي همراهند.

تذكر درباره كد گذاري: اگر يك نارسايي حركتي مؤثر بر زبان، يك نارسايي حسي و يا يك بيماري عصب شناختي وجود داشته باشد بايد روي محور III كد گذاري شوند.

 

 5. رگه‌هاي قابل مشاهده

دادستان (1379) رگه‌هاي قابل مشاهده افراد مبتلا به لكنت را به شرح زير بيان مي‌كند:

تغييرپذيري شيوه‌هاي لكنت: افرادي كه مدتهاست به لكنت زبان مبتلا هستند به گونه‌هاي متفاوت دچار لكنت مي‌شوند در مواقعي كه به شدت عصبي هستند ممكن است ندانند كه كدام شيوه لكنت بهتر با موقعيت تطبيق مي‌كند. همين تغييرپذيري شيوه‌هاي ارتباطي اختلال آميز، اين باور را در مخاطب به وجود مي‌آورد كه گوينده دچار اغشاش شديد است.

سلسله مراتب رفتارهاي لكنت آميز: تحليل عميق گفتار افراد الكن نشان مي‌دهد كه اغتشاش‌هاي آنها بر حسب معقوله‌‌هاي رفتاري – كه در افراد مختلف متغيرند- سازمان يافته‌اند. بروز عناصر اين مقوله‌ها به دو عامل اصلي وابسته است: سلسله مراتب قطعي آنها و ارزش ارتباطي برخي از رفتارها در موقعيتهاي مختلف از ديدگاه الكن.

بازداريها و توقفها: اين رفتارها آنهايي هستند كه در اغلب مواقع براي توصيف فرد الكن به كار مي‌روند و حتي افراد غير متخصص به آساني آنها را متمايز مي‌كنند. از ديدگاه مبتلايان به لكنت زبان، اين رفتارها رنج‌آورترين و تنفرآميزترين نشانه‌هاي اختلال تلقي مي‌شوند.

لرزش عضلاني: در اينجا با لرزشهاي عضلات اعضاي گفتار سر و كار داريم. به نظر مي‌رسد كه در لكنتهاي مزمن، اين لرزشها، نتيجه كوشش گسترده‌اي است كه براي رهايي از توقف گفتار يا تداوم حركات تكراري به عمل مي‌آيد.

فنون رهايي از بازداريها: حركتهاي ناگهاني سر، تنه، بازوها، ساقها، پاها و همچنين شكلكهاي چهره و پيچ و خمهاي بيني، حركاتي هستند كه فرد الكن براي رها شدن از بازداري به كار مي‌برد.

تنش صوتي: توليد يك صوت با فركانس پائين (مانند صداي سرخ كردن چيزي) پيامد تنش شديد تارهاي صوتي است كه در افراد بهنجار نيز ديده مي‌شود اما در مبتلايان به لكنت زبان بسيار فراوان است. در افراد اخير، انتشار اين صدا مي‌تواند به منزله يك روش پيشاپيشي باشد كه انتشار هجاهاي مورد نظر را براي مدتي به تعويق مي‌اندازد.

تكرارها: در وهله نخست مي‌توان تصور كرد كه فرد الكن، يك هجا را چندين بار تكرار مي‌كند. اما مشاهده دقيقتر اين پديده، وجود تفاوتهاي اندك بين اين هجاها را آشكار مي‌سازد و نشان مي‌دهد كه فرد الكن در جستجوي يك هماهنگي بهينه است تا به انتشار هجاي مناسب بپردازد.

به كار بردن هواي باقيمانده: بسياري از الكنهاي پس از بازدم يا خروج هوا به صورت بهنجار، به حرف زدن ادامه مي‌دهند و از اندك مقدار هواي باقيمانده در ريه‌ها براي انتشار يك يا دو هجا، استفاده مي‌كنند. اگر چه اين گفتار به ندرت مي‌تواند قابليت فهم بيان را افزايش دهد اما اغلب الكنها به اين روش متوسل مي‌شوند تا خود را از يك حلت وقفه رها سازند.

حركتهاي استتاري: به نظر مي‌رسد برخي از مبتلايان به لكنت زبان كوشش مي‌كنند تا مشكلات خود را با گذاشتن دست جلوي دهان يا با برگرداندن سر و حتي با خنديدن، پنهان كنند. اين حركتها كه در آغاز با هدف مشخص پنهان كردن تكرارها يا وقفه‌ها انجام مي‌گيرند به تدريج به صورت خودكار در مي‌آيند.

رفتارهاي اجتنابي: معمولا تنها انگيزه فرد مبتلا به لكنت مزمن، اجتناب از لكنت است و براي رهايي از اين موقعيت رنج‌آور، تمامي توان خود را به كار مي‌گيرد. به طور كلي، فرد الكن كوشش مي‌كند تا از موقعيتهايي كه مستلزم برقراري ارتباط است، اجتناب كند و وقتي از روي اجبار در موقعيت ارتباطي قرار مي‌گيرد، تا آنجا كه ممكن است به حذف كلمات مشكل و استفاده از كلمات مترادف، توصيفها و جانشينها مي‌پردازد و حتي گاهي ترجيح مي‌دهد كه كودن يا ناشنوا جلوه‌گر شود تا آنكه سخن بگويد.

تأخير انتشار گفتار: در برخي از مواقع، فرد مبتلا به لكنت زبان، سخن گفتن را به تأخير مي‌‌اندازد، در برابر پرسش مطرح شده سكوت اختيار مي‌كند و اين احساس را به وجود مي‌آورد كه سؤال را نفهميد است، يا آنكه بازخورد كسي را كه پيش از پاسخگويي به تفكر مي‌پردازد، اتخاذ مي‌نمايد، در حالي كه اميدوار است اين انتظار ارادي، بازداري وي را كاهش دهد. اين رفتار كه تا حدي شبيه رفتار گوينده بهنجاري است كه مي‌خواهد نسبت به صحت گفتار خويش يقين حاصل كند در فرد الكن به سرعت آموخته مي‌شود و به عنوان وسيله مكملي براي اجتناب از ارتباط به كار مي‌رود.

 

6. واكنشهاي دروني

لكنت زبان را مي‌توان بر اساس تعداد قابل ملاحظه‌اي از رفتارهاي مشاهده‌شدني و در بسياري از موارد كمي‌شدني، توصيف كرد. با اين حال، واقعيت فرد الكن به رفتارهاي مشاهده‌شدني محدود نمي‌شود و بخش عمده‌اي از زندگي وي به علت هيجانهاي منفي مانند ترس، رنج، شرم و احساس گنهكاري دچار اغتشاش مي‌گردد. دادستان (1379) واكنشهاي دروني افراد لكنتي را شامل موارد زير مي‌داند:

ترس: در اينجا صحبت از پيشاپيشي يا ترس از وقوع يك رويداد نا‌خوشايند است. فرد تقريبا يقين دارد كه بايد باز هم يك موقعيت يا توالي موقعيتهاي مشكل را تجربه كند.

برخي از ترسها به موقعيتهاي خاص وابسته‌اند، براي مثال ترس از حرف زدن با تلفن، ترس از مراجعه به پزشك، ترس از حرف زدن در كلاس درس و يا حرف زدن با يك مافوق و غيره.

ترسهاي ديگر از شرايط ارتباطي ناشي مي‌شوند، براي مثال، وقتي فرد مبتلا به لكنت زبان در شرايط اضطراري قرار مي‌گيرد گاهي بدون اشكال حرف مي‌زند و گاهي از توليد هر صدايي نا‌توان است و گاهي فقط كيفيت صداي وي تغيير مي‌كند.

ترس مرتبط با عمل حرف زدن ممكن است با محتواي ارتباطي جمله‌ها نيز وابسته باشد. مسلم است كه براي فرد الكن مانند فرد بهنجار، بيان جمله‌هاي پيچيده مشكل‌تر از جمله‌هاي قالبي و خودكار است. بالاخره، ترسها مي‌توانند بر اساس پيشاپيشي درباره برخي از آواها يا پاره‌اي از كلمه‌هاي خاص بروز كنند. به طور كلي، بايد گفت كه زندگي فرد مبتلا به لكنت زبان مزمن، از مجموعه‌اي از پيشا‌پيشي‌هاي منفي تشكيل شده است.

پيوستار رنج، شرم و احساس گنهكاري: مجموعه اين واكنشها به عنوان مكمل پيشا‌پيش‌نگري درباره ترس است. اين پيشا‌پيش‌نگري كه از يكسو، بازداري، تكرار و ترديد و از سوي ديگر، انجام حركتهاي نا‌متناسب را به وجود مي‌آورد رنج، شرم و سپس احساس گنهكاري را به دنبال دارد. در سكوت تنهايي خويشتن، فرد الكن مشكلات و واكنشهايش را به ياد مي‌آورد و اميدوار است كه چيزي اتفاق بيفتد و با بهره‌گيري از يك روش درمانگري جديد بتواند به زودي بهتر حرف بزند. اما به گونه‌اي اجتناب‌نا‌پذير، دچار ترديد مي‌شود، ترس از ارتباطهاي آينده از نو بروز مي‌كند و وي را در يك دور باطل قرار مي‌دهد.

اگر چه اين واكنشهاي هيجاني، تحمل نا‌پذيرترين بخش زندگي فرد الكن را تشكيل مي‌دهند اما مشكل اصلي وي تصور اين نكته است كه همواره مخاطبان، مشكلات بياني او را به عنوان دليل يك كهتري تعميم يافته تفسير كنند. به اين ترتيب كه تعارض درون- رواني استقرار مي‌يابد زيرا كه فرد مبتلا به لكنت زبان، خود را همانند شخص بهنجاري مي‌داند كه داراي مشكل بيان است. اين واكنشهاي منفي در تمامي مبتلايان به لكنت زبان مزمن وجود ندارند و بسياري از آنها مشكلات خود را مي‌پذيرند و از وجود آنها چندان ناراحت نيستند.

رگه‌هاي مشاهده‌شدني و واكنشهاي دروني جدولي را تشكيل مي‌دهند كه عناصر آن بسيار متغير است و اگر تأثير متفاوت برخي از عوامل تعيين كننده در نظر گرفته شود، اين تغيير‌پذيريها شگفت‌انگيز‌تر جلوه مي‌كنند. براي مثال، خستگي موجب افزايش مشكلات گروهي از مبتلايان به لكنت زبان مي‌شود در حالي كه، به بهتر شدن بيان گروهي ديگر مي‌انجامد. تأثير مصرف الكل نيز به همين صورت است. حتي تنش‌زدايي كه تصور مي‌شود مي‌تواند اثر مثبتي بر سخن گفتن الكن‌ها داشته باشد همواره توليد كلامي بهتري را در پي ندارد. در اينجا اين سؤال مطرح مي‌شود كه چگونه‌ مي‌توان تنوع رفتارها و پيامدها را تعيين كرد؟ به نظر مي‌رسد كه تفاوتهاي فردي، تاريخچه زندگي هر فرد الكن را منعكس مي‌كنند و فرايند يادگيري فردي لكنت زبان را نشان مي‌دهند.

 

7. علت‌شناسي

بلودشتاين[29] (1975)، يكي از بهترين متخصصان امريكايي لكنت زبان اظهار مي‌دارد سؤالهايي كه 25 تا 50 سال قبل در اين مورد مطرح بوده‌اند، هنوز پاسخ قانع كننده‌اي دريافت نكرده‌اند و هنوز هم برخي از مؤلفان، لكنت زبان را به مشكلات شخصيتي نسبت مي‌دهند، گروهي آن را ناشي از مشكلات پزشكي مي‌دانند و برخي ديگر نيز اين اختلال را در چهار‌چوب مشكلات ارتباطي قرار مي‌دهند (دادستان، 1379).

مؤلفان متعددي كوشش كرده‌اند تا پديده جهان شمول بودن لكنت زبان را بر اساس علت‌شناسايي آن تبيين كنند.

از ديدگاه روان تحليل‌گري، لكنت زبان يك روان‌آزردگي يا نوعي واپس‌روي است كه بين هيستري تبديل و روان‌آزردگي وسواس و يا در چهارچوب يك سازمان‌يافتگي پارانويا‌يي- كه فرد الكن بر اساس دفاعهاي وسواسي و هيستريكي خويشتن بنا مي‌كند- قرار دارد و چون هر كس مي‌تواند يك يا چند نشانه واپس روي را در وهله‌اي از زندگي خود نشان دهد پس مشاهده اين پديده در سراسر جهان و در خلال قرنها، شگفت‌انگيز نيست (دادستان، 1379).  

مجموعه‌اي از رفتارهاي آموخته‌شده را نيز به عنوان علت بروز لكنت زبان در نظر گرفته‌اند. به عبارت ديگر، اين احتمال وجود دارد كه كمال‌جويي و خواسته‌هاي افراطي اطرافيان و به خصوص والدين درباره گفتار كودك در ايجاد لكنت زبان مشاركت داشته باشد (وان‌ريپر، 1978).

كوششهايي براي تعيين يك ريخت شخصيتي در والدين كودكان لكنتي به عمل آمده‌اند. در اين مورد، مادران در طراز نخست قرار دارند و آنان را مادراني مضطرب، فزون حمايتگر، واجد بازخوردهاي متناقص (در عين حال جاذب و دافع) و يا نامنعطف و فاقد گرمي عاطفي، ناايمن و ناراضي دانسته‌اند.

در وضع كنوني، توجه بر تعامل مادر- كودك متمركز شده است و لكنت زبان را ناشي از ناتواني در ايجاد فاصله‌اي مي‌دانند كه در هر ارتباط كلامي به وجود مي‌آيد. منبع اين ناتواني در كودك، وجود اضطراب جدايي و در نتيجه، عدم توانايي وي در ناارزنده‌سازي مادر و ابراز پرخاشگري نسبت به اوست و در مادر، از دو سوگرايي نسبت به ايجاد هر فاصله‌اي ناشي مي‌شود. پدر، تنها به عنوان شخصي آرماني يا موجودي غير‌واقعي، توصيف شده است (ويات[30]، 1973).

اگر لكنت زبان به عنوان اختلال هماهنگي ادراكي و عصبي- عضلاني در نظر گرفته شود، مي‌توان انتظار داشت كه در همه كساني كه حرف مي‌زنند چنين مشكلاتي به وجود آيند. در واقع، سخن گفتن مستلزم مجموعه‌اي از انقباضهاي عضلاني همزمان و متوالي است كه بايد به گونه‌اي دقيق در سطح زماني سازمان يابد و همين «زمانبندي» است كه در الكن‌هاي سراسر جهان دچار اغتشاش مي‌شود (ياري، 1983).

بررسيهاي خانوادگي و تحقيقات درباره همشكمان توانسته‌اند مسأله موروثي بودن لكنت زبان را تا حدي روشن كنند و با درجه‌اي از اطمينان، احتمال بروز و فراواني اين اختلال را در چهارچوبهاي خانوادگي خاص، پيش‌بيني نمايند. همچنين نشان داده شده است كه وجود يك اختلال آواشناختي يا يكي از اشكال تحولي اختلال گفتار (دامنه بياني) و يا وجود چنين اختلالهايي در سوابق خانوادگي فرد، احتمال بروز لكنت زبان را افزايش مي‌دهد. فراواني لكنت زبان در خويشاوندان درجه اول افراد مبتلا، 3 برابر بيش از جمعيت كلي است. تقريبا 10% فرزندان دختر و 20% فرزندان پسـر مرداني كه داراي سوابــــق لكنت زبان بوده‌اند به اين اختلال مبتلا مي‌شونــد (DSM IV، 1994). با اين حال امكان پيش‌آگهي در همين حد متوقف مي‌شود و نمي‌توان وجود سوابق ژنتيكي را به عنوان علت اصلي لكنت زبان دانست.

اگر‌چه نظريه پردازان مختلف، لكنت زبان را به سازمان يافتگيهاي روان‌آزرده وار، رفتارهاي آموخته شده در تعامل با والدين و اطرافيان، ناهماهنگيهاي ادراكي و عصبي- عضلاني و بالاخره به عوامل ژنتيكي نسبت داده‌اند و هر يك نيز با پا‌فشاري بر موضع خود، خواسته‌اند ثابت كنند كه علت اين اختلال به آساني قابل شناسايي است، اما هنوز هم پس از قرنها مشاهده، تحليل و تشخيص، تدارك روشهاي درمانگري عاميانه و علمي نتوانسته‌اند به علت اصلي اين مشكل گفتار پي‌برند. پس بايد پذيرفت كه وقوع اين پديده به يك علت خاص محدود نميشود و قبول اين نكته، به منزله پذيرش نقطه پايان اين بحثهاي پايان نا‌پذير است. چرا كه به رغم تمامي اين موضع‌گيريها، الكن‌ها همواره دچار لكنت بوده و هنوز هم هستند. 

____________________________ 

[1] encoding

[2] decoding

[3] language

[4] Augmentative

[5] Keating

[6] cooing- lalling and babling

[7] Beitchman

[8] Spitz

[9] Piaget

[10] Schaffer

[11] Emerson

[12] Echo-speech

[13] parrot-like

[14] Kuczai

[15] Rez

[16] smith

[17] Katz

[18] Delaguna

[19] Green Field

[20] Ronda & Seron

[21] Gleason

[22] Westbrook

[23] wingate,M.E.

[24] Van Ripper,c.

[25] Adams

[26] Calpe

[27] Westbrook

[28] Van Ripper

[29] Bloodstein

[30] Wyatt

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:56 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلال وسواسي – اجباري (OCD)

اختلال وسواسي – اجباري (OCD)

 

در چهارمين ويرايش كتابچة تشخيصي و آماري اختلالات رواني (DSM-IV) اختلال وسواسي – اجباري توصيف شده است: وجود وسواسها يا اجبارهايي «چنان شديد كه وقت گير باشد... يا موجب رنج و عذاب بسيار يا موجب مختل شدن چشمگير كاركردها گردد». افراد مبتلا به اين اختلال مي دانند كه واكنشهايشان غيرمنطقي يا نامتناسب است. وسواس عبارت است از فكر، احساس، انديشه، يا حسي عود كننده و مزاحم، اجبار نيز فكر يا رفتاري آگاهانه، معيارمند و عود‌كننده است، نظير شمارش وارسي، يا اجتناب. وسواس باعث افزايش اضطراب در فرد مي شود، حال آنكه با انجام اجبار، اضطراب فرد تخفيف و تقليل مي‌يابد و البته اگر فرد در برابر انجام اجبار مقاومت كند، اضطرابش افزايش مي يابد. افراد مبتلا به اختلال وسواسي اجباري عموماً وسواسها و همچنين اجبارهايشان را خود ناهمخوان (Ego-Dystonic) و مخل روال عادي زندگي او، كاركردهاي شغليش، فعاليتهاي اجتماعي معمولش، يا روابط روزمره او با دوستان و اعضاي خانواده‌اش است. درمان اختلال وسواسي اجباري اختلال نمونه اي است از اثرات مثبتي كه پژوهشهاي جديد مي تواند در مدتي كوتاه بگذراند. تا همين اواخر، يعني در طول دهة 1980، اختلال وسواسي اجباري به درمانهاي موجود پاسخ چنداني نمي داد. از آن پس بود كه معلوم شد اختلال وسواسي – اجباري‌شايعتر‌ از ‌آن است كه ‌تا ‌كنون ‌پنداشته مي‌شد و ‌در عين حال به درمان هم بسيار خوب پاسخ مي‌دهد.

تشخيص

طبق DSM-IV و به عنوان بخشي از معيارهاي تشخيصي اختلال وسواسي اجباري بالينگر حق دارد معين كند كه آيا بيمار به نوع كم بصيرت اين اختلال مبتلاست يا نه؟ و آن زماني است كه بيمار اساساً افراطي بودن وسواسها و اجبارهاي خود را قبول نداشته باشد.

خصايص باليني

بيماران مبتلا به اختلال وسواسي اجباري اغلب به پزشكان غيرروانپزشك مراجعه مي كنند. بيماراني كه هم وسواس و هم اجبار دارند، لااقل هفتاد و پنج درصد كل بيماران مبتلا به اين اختلال را تشكيل مي دهند. برخي پژوهشگران و بالينگران بر اين عقيده اند كه اگر بيماران را علاوه بر اجبارهاي رفتاري، از نظر اجبارهاي ذهني هم به وقت ارزيابي كنيم، اين رقم ممكن است به صددرصد هم برسد. مثلاً وسواسي كه مربوط به صدمه رساندن به كودك خود باشد، ممكن است با اجباري ذهني به صورت تكرار وردي خاص به دفعات خاص همراه باشد. البته برخي از پژوهشگران و بالينگران هم معتقدند كه برخي از بيماران به واقع تنها افكار وسواسي دارند و فاقد هرگونه اجباري هستند. اينها بيماراني اند كه هر آن ممكن است افكاري تكراري درباره نوعي عمل جنسي يا پرخاشگرانه به سرشان بزند كه از نظر خودشان شنيع و شرم آور است. براي وضوح بيشتر، بهترين كار آن است كه وسواس را فكر، و اجبار را رفتار بدانيم.

خصايص مشترك وسواس و اجبار از اين قرار است: فكر تكانه اي خود را به زور و به طور دائم به حوزة با خبري خودآگاهانة فرد تحميل مي كند. احساس ترسي آميخته با اضطراب، ملازم اين تظاهر محوري است و فرد را به كرات به انجام اقدامات خنثي كننده اي در برابر آن فكر يا تكانه اوليه وا‌‌‌‌‌مي‌دارد. وسواس يا اجبار بيگانه با ايگو (Ego-Alien) است، يعني فرد آن را غريبه با احساسي مي يابد كه از خود به مثابه يك موجود رواني دارد. وسواس يا اجبار هرقدر هم عميق باشد، فرد معمولاً آن را مهمل و غيرعاقلانه مي داند. فرد دچار وسواس و اجبار معمولاً تمايل عميقي در خود براي مقاومت در برابر آنها مي بيند . با اين حال حدود نيمي از كل اين بيماران مقاومت چنداني در برابر اجبار از خود نشان نمي دهند. حدود هشتاد درصد از كل بيماران معتقدند كه اجبارشان غيرعاقلانه است. گاه نيز وسواس و اجبار نزد بيمار اهميت مي يابد، مثلاً بيمار حتي اگر شغلش را هم به خاطر وقتي كه صرف شست و شو مي كند، از دست بدهد، بر اين اعتقاد خود كه شست و شوي بيمارگونه اش اخلاقاً صحيح است پاي مي فشرد.

معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال وسواسي – اجباري

الف) وسواس (Obsession) يا اجبار (Compulsion) وجود داشته باشد:

تعريف وسواس عبارت است از (1)، (2)، (3) و (4)

1) افكار، تكانه ها، يا تصوراتي عود كننده و دايم كه گاه در طول دورة بيماري، فرد احساس كند مزاحم‌(Intrusive) ‌و ‌بي‌جا (Inappropriate)‌ هستند و اضطراب يا رنج و عذاب شديدي ايجاد كنند.

2) افكار، تكانه ها، يا تصورات مزبور، نگرانيهايي صرفاً افراطي به خاطر مشكلات زندگي واقعي نباشند.

3) فرد سعي كند اين افكار، تكانه ها، يا تصورات را ناديده انگارد يا سركوب كند يا آنها را با نوعي فكر يا عمل ديگر خنثي كند.

4) فرد، خود بداند كه اين افكار، تكانه ها، يا تصورات وسواسي، از ذهن خوش بيرون تراويده (نه آن كاشت فكر [Thought insertion] از بيرون تحميل شده باشند).

تعريف اجبار عبارت است از (1) و (2):

1) يك رفتار تكراري (مثل دست شستن، منظم ساختن اشياء، وارسي) يا يك عمل ذهني تكراري (مثل دعاي استغاثه، شمارش، تكرار كلماتي در سكوت) است كه فرد احساس كند در واكنش به يك وسواس، يا طبق قواعدي كه حتماً بايد اعمال شوند، مجبور است انجام دهد.

2) هدف از انجام اين رفتارها يا اعمال ذهني آن است كه از رنج و عذاب فرد، پيشگيري يا كاسته شود يا از وقوع واقعه يا موقعيت وحشتباري ممانعت به عمل آيد؛ منتها اين رفتارها يا اعمال ذهني با آنچه براي پيشگيري يا خنثي كردنش طراحي شده اند، ارتباطي واقعگرايانه يا به وضوح افراطي اند.

ب) در زماني از سير اين اختلال، فرد دانسته باشد كه وسواسها يا اجبارهاي مذكور، افراطي يا نامعقول اند: نكته: اين معيار براي اطفال لازم نيست.

پ) وسواسها يا اجبارهاي مزبور رنج و عذاب زيادي ايجاد كنند، وقت گير باشند (حداقل روزي يك ساعت وقت ببرند)، يا به نحو قابل ملاحظه اي مخلّ روال عادي زندگي فرد، كاركردهاي شغلي (يا تحصيلي) او، فعالتيهاي معمول اجتماعي، يا روابطش باشند.

ت) در صورت وجود اختلال ديگري در محور I، محتواي وسواسها يا اجبارهاي مذكور محدود به موچينش گري ]تريكوتيلومانيا[؛ نگراني از ظاهر خود در اختلال كژديسه تني؛ اشتغال خاطر به مواد در اختلالات مصرف مواد؛ اشتغال ذهني يك بيماري وخيم در خود بيمارانگاري؛ اشتغال ذهني به اصرار كردن و يا تخيلات جنسي در كژكامي [پارافيلي] ها؛ يا نشخوارهاي ذهني يا محتواي احساس گناه در اختلال افسردگي عمده).

ث) علايم مذكور، ناشي از اثرات جسمي مستقيم يك ماده (مثلاً از مواد مورد سوء مصرف يا از داروها) يا يك بيماري طبي عمومي نباشند.

معين كنيد كه مورد زير وجود دارد يا نه: با بينش ضعيف: آن است كه در بيشتر مدت حملة فعلي، فرد نداند كه وسواسها و اجبارهايش افراطي يا نامعقول اند.

علايم وسواسي اجباري در بزرگسالان

متغير                                                                                                                 درصد

وسواسها (تعداد = 200 نفر)                                                                                   

آلودگي                                                                                                               45

ترديد مرضي                                                                                                        42

جسمي                                                                                                             36

لزوم تقارن                                                                                                          31

پرخاشگرانه                                                                                                         28

جنسي                                                                                                              26

ساير وسواسها                                                                                                    13

چند وسواس با هم                                                                                               60

 

اجبارها ( تعداد = 200 نفر )                                                                                   

وارسي                                                                                                              63

شست و شو                                                                                                      50

شمارش                                                                                                             36

لزوم پرسيدن يا اعتراف                                                                                          31

تقارن دقت                                                                                                          28

ذخيره سازي                                                                                                       18

چند اجبار با هم                                                                                                   48

 

سير بيماري ( تعداد = 100 نفر) *

نوع

مداوم                                                                                                                 85

روبه تباهي                                                                                                         10

حمله اي                                                                                                            2

از بين رفته                                                                                                          71

از بين نرفته                                                                                                         29

* سن شروع : مردان = 8/6 ± 5/17 سال ؛ زنان = 5/8 ± 8/20 سال

 
نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:41 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلال اوتيستيك

اختلال اوتيستيك

 

اختلال اوتيستيك (از نظر تاريخ اختلال اوتيسم شيرخوارگي اوتيسم كودكي، يا سندرم كانر ناميده مي شود) با نابهنجاري تعامل اجتماعي، تأخير يا انحراف در مهارت هاي ارتباطي و مخزن محدود فعاليت ها و علائق مشخص است.

 

همه گيري شناسي

شيوع: اختلال اوتيستيك تصور مي شود در 5 در 000/10 كودكان روي مي دهد (05/0 درصد) گزارش هاي ميزان شيوع بين 2 تا 20 در 000/10 متفاوت بوده اند. طبق تعريف، شروع اختلال اوتيستيك قبل از 3 سالگي است. هرچند در بعضي موارد، تشخيص آن در سنيني بسيار بالاتر صورت مي گيرد.

 

علل روان پويايي و خانوادگي

كودكان مبتلا به اوتيسم، نظير كودكان مبتلا به اختلالات ديگر، ممكن است به عوامل استرس زاي رواني – اجتماعي از جمله ناهماهنگي خانوادگي، تولد خواهر يا برادر، يا نقل مكان خانواده با تشديد علائم پاسخ دهند.

 

خصوصيات جسمي

كودكان مبتلا به اختلال اوتيستيك غالباً بچه هائي جذاب به نظر مي رسند و در نگاه نخست نشانه هاي جسمي حاكي از اختلال اوتيسم نشان نمي دهند. اين كودكان ميزان هاي بالاي نابهنجاري هاي جسمي كوچك، نظير بدشكلي گوش دارند.

 

تخريب كيفي در تعامل اجتماعي

تمام كودكان اوتيستيك از رسيدن به وابستگي معمول نسبت به پدر و مادر و ساير افراد ناتوان هستند. در شيرخوارگي، بسياري از آن ها از لبخند اجتماعي و حالت انتظار براي درآغوش گرفته شدن به وسيلة يك شخص بالغ محروم هستند. تماس چشمي غيرعادي از يافته هاي شايع در آن ها است. رشد اجتماعي كودكان اوتيستيك با فقدان رفتار پيوستگي و ناتواني نسبتاً زودرس در ايجاد رابطه مختص به يك فرد مشخص است. غالباً به نظر مي رسد كه اين كودكان قادر به شناخت يا تفكيك مهمترين افراد زندگي خود مثل پدر و مادر، خواهر و برادر يا معلم نيز نيستند، و ممكن است به هنگام تنها ماندن در يك محيط ناآشنا و با افراد غريبه اضطراب جدائي احساس نكنند. يا رسيدن به سن مدرسه، كناره گيري كودكان اوتيستيك ممكن است كاهش يافته يا چندان آشكار نباشد، بخصوص در كودكاني كه عملكرد نسبتاً بهتري داشته اند. در عوض ممكن است ناتواني آن ها براي بازي و برقراري دوستي، نامتناسب و دست و پا چلفتي بودن از نظر اجتماعي، و بخصوص ناتواني براي پيدا كردن احساس همدلي آشكار گردد.

 

اختلالات مكالمه و زبان

برعكس كودكان طبيعي يا عقب مانده ذهني، كودكان اوتيستيك، در قسمت سر هم آوردن جملات با معني دچار اشكال قابل ملاحظه هستند.

 

رفتارهاي كليشه اي

اين بچه ها اسباب بازي ها و اشياء را به گونه اي غير از آنچه انتظار مي رود، دستكاري مي كنند. 

 

بيماري هاي جسمي تداخل كننده

در خردسالان اوتيستيك به گروه ميزان بروز عفونت هاي قسمت فوقاني دستگاه تنفسي، آروغ زدن زياد، حملات تشنجي مربوط به تب، يبوست، و شلي حركات روده بيشتر است.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط  
نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:39 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

خصوصيات نوابغ

خصوصيات نوابغ

 

نابغه به فردي اطلاق مي شود كه با ابتكار و توانايي خود بتواند از عهدة كارهاي ابداعي و اختراعات و برنامه ريزيهاي مهم كه افراد ديگر از آن عاجرند برآمده، نظريات و كشفيات او از لحاظ كيفي و كمي قابل ارزش و حتي خارق العاده باشد و جامعه براي آن ارزش قابل ملاحظه قائل شود. احتياج نيست حتماً يك نابغه مخترعي عالي و دانشمندي برجسته باشد بلكه يك رهبر سياسي يا رهبر اقتصادي به سهم خود نابغه بوده و اعمال مديريت و برنامه ريزي صحيح و منطقي از ويژگيهاي نبوغ است. به طور كلي استعداد سرشار و بيش از حد، كنجكاوي، وسواس، علاقة شديد و دائمي و خستگي ناپذير براي كارهاي ابتكاري و فكري مهم و برجسته و تقسيم ساعات كار در يك زمينة خاص از ويژگيهاي نبوغ به شمار مي آيد. خصوصيات فوق موضوع عامل اختصاصي اسپيرمن را به خاطر مي آورد.

اسپيرمن عقيده دارد عامل اختصاصي موجب انواع بلوغ است و نسبت دو عامل عمومي و اختصاصي براي موفقيت در رشته هاي گوناگون متفاوت است و با افزايش سن اهميت عامل اختصاصي بيشتر مي شود.

تعداد نوابغ در اجتماع در كتابهاي مختلف يكسان گزارش نشده است.

جدول زير عيناً از كتاب روان پزشكي كودك تأليف هيل شرلي كه در سال 1963 به چاپ رسيده استخراج شده است:

 

جمعيت به طور متوسط

هوشبهر

يك در يك ميليون

180 به بالا

يك درصد هزار

170

يك در ده هزار

160

يك در هزار

150

يك در يكصد و هفتاد

140

يك درصد

130

 

گالتون كه خود هوشبهر 200 داشته و از 5/2 سالگي قادر به خواندن كتاب بوده در گزارش خود مي نويسد: افراد با هوشبهر 180 يك در هفتاد و نه هزار ديده مي شود. و همچنين وكسلر در مطالعة خود افراد با هوشبهر 130 به بالا را 2/2% افراد مورد آزمايش گزارش كرده است.

از آنجا كه به احتمال قوي تعداد زيادي از كودكان سرآمد و ممتاز امروزي رهبران، كاشفان و نوابغ آينده را تشكيل خواهند داد، در نتيجه مطالعة خصوصيات دوران كودكي و گذشتة رهبران و نوابغ فعلي ممكن است تا اندازه اي علت و عواملي را كه باعث نبوغ مي شود روشن سازد.

آمار نشان مي دهد 5/1% قبل از سه سالگي، 10% قبل از چهار سالگي و 20% قبل از پنج سالگي قادر به خواندن كتاب بوده اند.

عدم تعادل رواني، اختلالات رفتاري، تأخير در رشد متعادل جسماني و رواني نوابغ كه توسط مادن در سال 1833 و سان بورن در سال 1885 و لومبروسو در 1905 گزارش شده (اگر چه هنوز هم بطور جسته گريخته وجود دارد) صرفنظر از اينكه بوسيله مطالعات اخير تأييد نگرديده در تمام گروهها بطور نسبي وجود دارد و مسلماً نوابغ نيز از اين مشكلات مستثني نيستند.

مطالعات گالتون در 1869 و دكاندول در 1885 و اليس در سال 1904 نشان داده است كه سوابق خانوادگي مردان علم و هنر، نويسندگان و مخترعان تقريباً بهتر از افراد طبيعي جامعه بوده است. در اين مطالعات ثابت كرده اند كه بين ظهور نبوغ و عوامل محيطي، اجتماعي، تحصيلي و اقتصادي ارتباطي مطلوب وجود داشته است و بخصوص روي اين عوامل تأكيد فراوان شده است.

سالي و اليس سلامتي جسمي و رواني و رشد زودرس هوشي رهبران و نوابغ را در 80% موارد گزارش داده اند. مطالعات رينولد و برادلي در 1983، كولمن و فولتز در 1985 و همچنين روبينسون در 1985 و ديگران مؤيد نظريه هاي فوق هستند.

مطالعات يودر در مورد پنجاه نابغه نشان داده است كه نوابغ مانند افراد ممتاز، از لحاظ جسمي، قد و هيكل از حد متوسط جامعه بهتر بوده اند. والدين در موقع تولد اين كودكان در سالهاي جواني و شباب و از نظر رواني متعادل تر بوده اند. در اين افراد درك و فهم سريع، يادگيري سريعتر، حافظه قوي و علاقة به بررسي و تحقيق علمي و رهبري كاملاً مشهود بوده است. يودر تأكيد مي كند همان طور كه براي رشد طبيعي فعاليتهاي ذهني، عوامل محيطي مساعد نقش مهمي دارند؛ در رشد فعاليتهاي ذهني اين افراد نيز عوامل محيطي مناسب نقش مهمي را ايفا كرده اند.

از لحاظ مليت و نژاد نوابغ همان خصوصيات افراد ممتاز را داشته و حتي ساكنان اروپاي شمالي و انگلستان برتري بيشتري را نشان داده اند.

از لحاظ جنسي موضوع عيناً مانند كودكان ممتاز قابل بحث و لاينحل مانده است. از نظر سابقة فاميلي و خانوادگي همان مشخصات و سوابق خانوادگي كه در كودكان ممتاز يادآور شديم دربارة نوابغ نيز صدق مي كند.

از لحاظ سلامتي جسم و روان، گزارش ولف و مايلز را كه در سال 1936 منتشر شده ذكر مي شود:

 

                                                12% بهتر از افراد طبيعي جامعه هستند

از لحاظ جسمي افراد نابغه             58% مانند افراد طبيعي هستند

                                                28% ضعيف تر از افراد طبيعي هستند

                                                2% خيلي ضعيف تر هستند

 

                                                14% بهتر از حد متوسط و افراد طبيعي جامعه هستند

از لحاظ رواني و عاطفي                 64% در حد متوسط جامعه هستند

                                                14% ضعيف تر از حد متوسط جامعه هستند

                                                8% ناراحت و مبتلا به ناراحتي هاي عصبي رواني هستند

 

به طوري كه ملاحظه مي شود افراد نابغه از نظر سلامتي جسمي و رواني اكثراً در حد متوسط جامعه هستند و از اينكه در بعضي مطالعات مانند لومبروزو عكس آن گزارش شده است صحيح به نظر نمي رسد. آنچه مسلم است استعداد اين افراد به ناراحتيهاي عاطفي و رواني بيشتر از جسمي است.

اگرچه عده اي عقيده دارند كه بيماريهاي رواني و اختلالات رفتاري در بين نوابغي كه تصورات خيالي يا قوة تخيلي دارند نظير نويسندگان، نقاشان و موزيسين ها به مراتب بيشتر از مردان عمل و محققان علمي است، ولي وجود تعداد كمي از افراد نامتعادل در بين نوابغ نمي تواند رابطة قابل قبولي بين نبوغ و بيماريهاي رواني باشد. زيرا در تمام گروههاي اجتماع مبتلايان به عدم تعادل رواني وجود دارد. ولي در مقام مقايسه شواهد حاكي از آن است كه در بين افراد ممتاز حتي در حد خلاقه و سازنده تعادل بيشتري از نظر رواني و جسمي وجود دارد و به عبارت ديگر اين افراد بيشتر از سلامتي جسمي و رواني برخوردارند. قدرت خلاقيت اين افراد را بايد به ثبات عاطفي آنها نسبت داد نه بيماري رواني (كاك نيف)

اولاً اگر درباره نوابغ نشانه هاي اختصاصي از عدم تعادل رواني گزارش شده است متأسفانه معلوم نيست كه اين نشانه ها تا حد وجود داشته اند زيرا دامنة تعادل كامل يا عدم تعادل رواني خيلي وسيع است. ثانياً اگر در تاريخچة مردان برجسته نظريه هاي وجود دارد كه اين افراد در دوران كودكي يا نوجواني و حتي جواني افرادي حساس، خودخور، عصباني، گوشه گير، خودخواه و لاقيد بوده اند اكثراً به علت ضعف محركات محيطي و اجتماعي، عدم اعتماد به ديگران و از طرف ديگر به اين علت بوده است كه اطرافيان نيازهاي آنان را نمي فهميدند و نمي توانستند به سؤالاتشان جواب دهند و حتي از درخواست و پيشنهادهايشان گيج شده و ممكن بوده آنان را مورد انتقاد قرار دهند.

اين افراد از همان ابتدا احساس مي كنند كه توسط افراد عادي درك نمي شوند و كارهايشان مورد قبول اوليا و همشاگردان و مربيان نيست لذا از همان كودكي احساس طردشدگي، بي مهري و تنهايي مي كنند و چون تعدادشان بسيار كم است، رفتارشان از نظر كلي غيرطبيعي و عجيب و غريب جلوه مي كند كه اغلب حمل بر ناراحتي رواني مي شود. خوشبختانه اكثر اين افراد سازش و تطابق با محيط را به نحو احسن و بهتر از حد متوسط جامعه انجام مي دهند و قادرند كه ناكاميهاي خود را از طريق پيشرفت در امور جبران نمايند و حتي سازش اين افراد در زندگي زناشويي يا خانوادگي بهتر از بقيه گزارش شده است.

10% موارد ناراحتي مختلف جسمي، عصبي و رواني در اين افراد را نمي توان حمل بر وجود بيماريهاي رواني و اختلالات شخصيتي آنها كرد. اين افراد مانند ديگران مصونيت در مقابل مشكلات اجتماعي و عاطفي را ندارند و هرچه هوشبهر بالاتر داشته باشند بعلت حساسيت بيش از حد و مخصوص آسيب پذيري بيشتري دارند و اگر هم اختلالات رفتاري و شخصيتي داشته باشند كمتر ممكن است از نوع رفتارهاي غيراجتماعي يا ضد اجتماعي مانند دروغگوئي، دزدي يا انحراف اخلاقي باشد. اگرچه براي انجام دادن بعضي از جرايم و جنايات و استثمار ديگران به قدرت هوشي بيشتر نياز است و بالا بودن سطح هوشي مانعي براي مجرم شدن نيست. مطابقت با رفتارهاي اجتماعي هميشه دليل بر سلامت فكر محسوب نمي شود و اكثر افرادي كه در تحولات علمي، اجتماعي، اخلاقي و پيشرفت خلاقيت قدم بر مي دارند در جهت مسير اكثريت نيستند و طبق عقيدة توماس و هنري، اين افراد مطابق زمينة استعدادهاي ذاتي خود عمل مي كنند و كارهاي آنها خطرناك و ضداجتماعي نبوده بلكه مفيد نيز مي باشد.

اين افراد به تيزهوشي و تفاوتهاي خود با ديگران واقفند و همواره جامعه را از خودشان عقب تر مي بينند، در سطحي بالاتر از جامعة معاصر خود فكر مي كنند و تقريباً هميشه سازنده و رهبرند. بنابراين به جاي تطبيق و سازش با جامعه وضعي پيش مي آورند (انقلاب - اختراع) كه جامعه با آنها سازش كند. اين افراد از لحاظ سني پايينتر و از نظر فكري بالاتر هستند و در مقابله با هم دوره هاي خود احساس ضعف جسمي مي كنند. ارتباط اين كودكان با ساير افراد خانواده طبيعي و متعادل نيست چون غالباً والدين آنها را با برادران و خواهران ديگر، كه مسلماً از نظر هوشي در حد پايين تري قرار دارند، مقايسه مي كنند اين عمل به طرق مختلف كودك تيزهوش را آزرده و ناراحت مي كند. سازگاري در مدرسه به علت سرعت در يادگيري و درك سريع با مشكلاتي مواجه مي شود. مثلاً كودكي كه مطالب كلاسهاي دوم و سوم را مي داند مجبور است در كلاس اول بنشيند يا يك كودك 10 ساله با هوشبهر 170 به بالا با افراد 17 ساله با هوشبهر100 در يك كلاس بنشيند لذا از نظر فعاليتهاي غيردرسي ضعيف تر از ديگران است و در نتيجه، سازش مطلوب حاصل نمي شود. مطالبي كه در بالا به آن اشاره شد شايد بتواند وجود علائم عصبي و رواني اين افراد و حتي تنبلي و عادي بودن آنان در دوران تحصيلي (نوابغ كم پيشرفت) را توجيه كند. مي گويند يكي از دلايل افسردگي و ناراحتي اين افراد شايد به اين جهت است كه اكثر نوابغ والدين نابغه ندارند و نمي توانند فرزندان نابغه نيز داشته باشند.

همانطوريكه گذشت افراد تيزهوش و نوابغ از نظر جسماني، عقلاني، برخوردهاي اجتماعي، ثبات عاطفي و... مقدم هستند و خطر اينجاست كه اين افراد را انسانهاي خارق العاده كه از تمام مسائل مصون بوده و قادر به همه كارها هستند و هيچ ضعف و نقصي ندارند دانست.

كارهاي خارق العاده اين افراد سرشناس جامعه كه غالباً باعث تعجب اطرافيان مي شود به رفتارهاي عجيب و غريب و ناراحتيهاي رواني آنها توجيه مي شود و چون افراد شناخته شده اي هستند لذا اعمال آنها بيشتر جلب توجه مي كند. از نظر موقعيت، نوابغ در بالاترين حد جدول استعدادهاي انساني قرار دارند. گالتون عقيده دارد همانطوريكه در منحني توزيع عمومي در پائين ترين نقطة منحني افراد عقب مانده قرار دارند در بالاترين حد نيز بايد افرادي وجود داشته باشند. گالتون بر استعدادهاي ذاتي اين افراد تأكيد مي كند و مي گويند طبيعت صلاحيت و شايستگي را در وجود اين افراد به وديعه گذاشته تا بتوانند برداشت و يادگيري صحيح تر و بيشتري داشته باشند. در واقع هوش و خرد، خلقت ايزدي است كه در شرايط خاص و مطلوب محيطي و اجتماعي، موجب بهره برداري صحيح تر و به موقع شده و آثار نبوغ را ظاهر مي سازد.

 

منبع:

روانشناسي كودكان و نوجوانان استثنائي – دكتر بهروز ميلاني فر

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:37 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

منابع كنكور كارشناسي ارشد سراسري و آزاد

منابع كنكور كارشناسي ارشد سراسري و آزاد

باليني - عمومي - روان سنجي

 

دروس مربوط

نام منابع معرفي شده

مؤلف و مترجم

روانشناسي باليني

روانشناسي عمومي

روان سنجي

متون روانشناسي به زبان انگليسي

زبان تخصصي روان شناسي

سيد يحيي سيد محمدي

2

2

2

آمار و روش تحقيق

آمار

دكتر دلاور

1

1

2

روش تحقيق

دكتر دلاور - سرمد، حجازي، بازرگان

علم النفس

علم النفس

احدي و بني جمالي

1

1

0

علم النفس

دكتر ايرواني و دكتر صبحي

روانشناسي شخصيت از ديدگاه دانشمندان اسلامي

دكتر احمدي

روانشناسي رشد

روانشناسي رشد

سيد يحيي سيد محمدي

2

2

2

روانشناسي رشد

مهشيد ياسايي (ماسن)

روانشناسي رشد

ژنتيك 1 و 2 منصور

روانشناسي مرضي و كودكان استثنايي

روانشناسي مرضي

ساراسون 2 جلد

2

2

1

روانشناسي مرضي

دكتر دادستان 3 جلد

كودكان استثنايي

سيف نراقي و نادري

كودكان استثنايي

دكتر ميلاني فر

كودكان عقب ماندة ذهني

سيف نراقي و نادري

كودكان عقب ماندة ذهني

جزوة دكتر صبحي

روانشناسي باليني

روانشناسي باليني

فيرس

3

0

0

روانشناسي باليني

شاملو و دادستان

روان سنجي

سنجش و اندازه گيري

سيف

0

0

2

اصول روان سنجي و روان آزمايي

حسن پاشاشريفي

اصول روان سنجي و روان آزمايي

حمزه گنجي

آزمونهاي هوش و استعداد

اصول روان سنجي و روان آزمايي

حسن پاشاشريفي

0

0

2

اصول روان سنجي و روان آزمايي

گري گرات و مارنات 2 جلد

آزمونهاي شخصيت

بهرامي

آزمونهاي هوش

بهرامي

روانشناسي عمومي

هيلگارد

ترجمة براهني و همكاران

0

2

1

هيلگارد

ترجمة رفيعي

روانشناسي فيزيولوژيك و انگيزش و هيجان

روانشناسي فيزيولوژيك

خداپناهي

1

1

0

روانشناسي فيزيولوژيك

كارلسون

انگيزش و هيجان

سيد يحيي سيد محمدي

انگيزش و هيجان

خداپناهي

زبان عمومي

Upper intermediate

-

2

2

2

+ نوشته شده در  ساعت   توسط  


فهرست دروس كارشناسي روانشناسي باليني

 

فهرست دروس كارشناسي روانشناسي كودكان استثنائي 

 
 

تعداد

واحدها

تعداد واحد

فهرست دروس

نوع درس

رديف

عملي

نظري

2

1

1

اختلالات تكلم و گفتار درماني

تخصصي

1

3

-

3

آسيب شناسي رواني 2

"

2

2

-

2

بهداشت خانواده

"

3

4

-

4

پژوهشهاي عملي ـ انفرادي

"

4

2

1

1

روان شناسي تدريس به كودكان نابينا

"

5

2

1

1

روان شناسي تدريس به كودكان ناشنوا

"

6

2

-

2

روان شناسي كودكان تيزهوش

"

7

2

-

2

روان شناسي كودكان عقب مانده

"

8

2

-

2

روان شناسي كودكان ناسازگار

"

9

2

-

2

روان شناسي مشاوره و راهنمايي

"

10

3

1

2

روشهاي تغيير و اصلاح رفتار

"

11

2

-

2

سمينار در مسائل كودكان استثنائي

"

12

3

-

3

متون روانشناسي به زبانهاي خارجي 2

"

13

4

2

2

نظريه ها و كاربرد آزمونهاي شناختي

"

14

2

-

2

اخلاق و تربيت اسلامي

عمومي

15

2

-

2

انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي آن

"

16

2

-

2

تاريخ اسلام

"

17

1

1

-

تربيت‌بدني 1

"

18

1

1

-

تربيت بدني 2

"

19

3

-

3

زبان خارجه

"

20

3

-

3

فارسي

"

21

2

-

2

متون اسلامي(آموزش زبان عربي)

"

22

2

-

2

معارف اسلامي 1

"

23

2

-

2

معارف اسلامي 2

"

24

1

-

1

بهداشت و تنظيم خانواده

"

25

4

-

4

زبان پيش‌نياز

پيش نياز

26

4

-

4

رياضي پيش‌نياز

"

27

3

-

3

آسيب شناسي رواني 1

اصلي

28

2

-

2

آمار توصيفي

"

29

3

1

2

آمار استنباطي

"

30

3

-

3

انگيزش و هيجان

"

31

3

-

3

بهداشت رواني

"

32

2

-

2

تاريخچة مكاتب در روانشناسي

"

33

2

-

2

روان سنجي

"

34

3

-

3

روان شناسي اجتماعي

"

35

2

-

2

روان شناسي احساس و ادارك

"

36

4

2

2

روان شناسي تجربي

"

37

3

-

3

روان شناسي تربيتي

"

38

3

-

3

روان شناسي رشد 1

"

39

3

-

3

روان شناسي رشد 2

"

40

2

-

2

روان شناسي عمومي 1

"

41

2

-

2

روان شناسي عمومي 2

"

42

3

-

3

روان شناسي فيزيولوژيك

"

43

3

-

3

روان شناسي مرضي كودك

"

44

3

-

3

روان شناسي يادگيري

"

45

3

1

2

روش تحقيق در روان شناسي

"

46

3

-

3

روان شناسي شخصيت

"

47

2

-

2

علم النفس از ديدگاه دانشمندان اسلامي

"

48

3

-

3

فيزيولوژي عمومي (اعصاب و غدد)

"

49

3

-

3

كليات فلسفه

"

50

3

-

3

مباني جامعه شناسي

"

51

3

-

3

متون روان شناسي به زبانهاي خارجي 1

"

52

2

-

2

اختلالات يادگيري

اختياري

53

2

-

2

آسيب شناسي اجتماعي

"

54

2

-

2

انسان شناسي در اسلام

"

55

3

1

2

روان شناسي اجتماعي تجربي

"

56

2

1

1

روان شناسي اجتماعي كاربردي

"

57

2

-

2

روان شناسي تفاوت هاي فردي

"

58

3

1

2

كاربرد كامپيوتر در تجزيه و تحليل آماري

"

59

3

1

2

مددكاري اجتماعي

"

60

2

-

2

تفكر و زبان

"

61

3

1

2

روان شناسي جنايي

"

62

2

-

2

روان شناسي صنعتي و سازماني

"

63

 
 

 

http://www.ravanshenasan.com

منابع پيشنهادي گروه روانشناسي دانشگاه تهران

جهت امتحان كارشناسي ارشد روانشناسي عمومي وباليني

 

نام درس

نام منبع

متون روانشناسي به زبان انگليسي

 

1.Atkinson , R.l., Atkinson R.C.et al (2000)

Hilgard’s introduction to psychlogy (13th ed).

Forth worth : Harcourt College Publishers.

2. Eysenck , M.(2000) psychlogy : A Student

Hand’s Book. Psychlogy Ltd, Publishers. Uk.

 

آمار و روش تحقيق :

 1-    پايه هاي پژوهشي در علوم رفتاري – دكتري حيدر علي هومن.

2-    روش هاي تحقيق در علوم رفتاري – دكتر زهره سرمد ، دكتر عباس بازرگان و دكتر الهه حجازي

3-    استنباط آماري در پژوهش رفتاري – دكتر حيدر علي هومن.

 

روانشناسي باليني :

 1-    روانشناسي ژنتيك دكتر محمود منصور

2-    روانشناسي ژنتيك 2 دكتر محمود منصور و دكتر پريرخ دادستان

3-    روانشناسي رشد لورا اي برك ترجمه يحيي سيد محمدي

4-    ديدگاه پياژه در گسترة تحول رواني ( عنوان چهارم كتاب )دكتر محمود منصور و دكتر پريرخ دادستان

 

روانشناسي كودكان استثنايي:

1.       Davison ,G.C Neale S.M (2001) Abnormal Psychology (8th .ed) New York : John Wiley and Sons

2.      آسيب شناسي رواني (جلد 1و2) ديويد روزتهان  و مارتين سليگمن ، ترجمه يحيي سيد محمدي

3.       روانشناسي مرضي تحولي (جلد 1و2و3) دكتر پريرخ دادستان

 

روانشناسي فيزيولوژيك وانگيزش و هيجان :

 1.         روانشناسي فيزيولوژيك ( فيزيولوژي رفتار ) نيل كارلسون ، ترجمه اردشير ارضي و همكاران

2.         روانشناسي فيزيولوژيك – دكتر محمد كريم خداپناهي

3.          انگيزش و هيجان – ادوارد موري، ترجمه محمد تقي براهني

4.          انگيزش و هيجان – دكتر محمد كريم خداپناهي

 

علم النفس از ديدگاه دانشمندان اسلام :

 1.      علم النفس از ديدگاه دانشمندان اسلام - دكتر حسن احدي و دكتر شكوه السادات بني جمالي

2.       روانشناسي شخصيت از ديدگاه اسلامي – دكتر علي اصغر احمدي

1.      علم النفس – دكتر محمود ايرواني و ناصر صبحي

http://www.ravanshenasan.com

 

روانشناسي باليني :

 1.      روانشناسي باليني – جري فيرس و تيموتي ترال ، ترجمه مهرداد فيروز بخت و وحيد عرفاني

2.       روانشناسي باليني – دكتر سعيد شاملو

3.       روانشناسي باليني – دكتر پريرخ دادستان و دكتر محمود منصور

 

روانشناسي عمومي :

 زمينه روانشناسي (جلد 1و2) ريتا اتكيتسون و ريچارد اتكيتسون و ارنست هيلگارد ، ترجمه محمد نقي براهني و همكاران.

منابع کارشناسی ارشد قسمت دوم

 

 http://www.ravanshenasan.com

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:34 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلالات خلقي(دو قطبي- افسردگي- مانيا)

اختلالات خلقي

(دو قطبي- افسردگي- مانيا)

 

مرور اجمالي اختلالات خلقي

خلق ممكن است طبيعي (Normal)، بالا (Elevated)، يا افسرده (Depressed) باشد. افراد به طور معمول طيف وسيعي از حالات خلقي را تجربه مي كنند و مجموعة تظاهرات عاطفيشان نيز به همان اندازه وسيع و بزرگ است؛ همچنين احساس مي كنند كه مي توانند بر حالات خلقي و عاطفي خود كمابيش مسلط باشند. در اختلالات خلقي آن احساس تسلط از بين رفته و فرد رنج و عذابي عظيم مي كشد. در بيماراني كه خلق بالايي دارند (يعني در مانيا)، گشاده خويي (Expansiveness)، پرش افكار (Flight of ideas) كاهش خواب، افزايش اعتماد به نفس و افكار خود بزرگ بينانه ديده مي شود. در بيماراني كه خلق افسرده اي دارند (يعني در افسردگي)، از نسبت دادن كارمايه (انرژي) و علاقه، احساس گناه، دشوار شدن تمركز، از دست دادن اشتها، و افكار مرگ يا خودكشي وجود دارد. ديگر نشانه ها و علائم اختلالات خلقي عبارت است از تغييراتي در سطح فعاليت، تواناييهاي شناختي، تكلم، و كاركردهاي نباتي (از قبيل خواب، اشتها، فعاليت جنسي (و ساير نظمهاي زيستي). اين تغييرات تقريباً هميشه موجب مختل شدن كاركردي بين فردي، اجتماعي، و شغلي بيمار مي شود. بيماران دچاراختلالات خلقي اغلب كيفيتي غيرقابل وصف، اما مشخص، براي حالت مرضي خود قايل اند. اين نظر كه اختلالات خلقي جزء پيوستار انواع طبيعي خلق است، ممكن است از همانند سازي افراطي بالينگران با اين اختلالات ناشي شده باشد و شناخت احساس واقعي بيماران را مختل سازد.

 

تاريخچة اختلالات خلقي

از عهد باستان مواردي از افسردگي را مردم ثبت كرده اند. توصيفاتي در مورد آنچه امروزه اختلالات خلقي ناميده مي شود، در بسياري از متون كهن يافت مي شود داستان «پادشاه شائول» در «عهد عتيق» و نيز داستان خودكشي «آژاكس» در ايلياد «همر» توصيفهايي از نشانگان افسردگي است. بقراط در حدود چهارصد سال پيش از ميلاد مسيح اصلاحات مانيا (شيدايي) و ماليخوليا (Melancholia) را براي توصيف اختلالات رواني به كار برده بود. حدود سال سي ام ميلادي «آئولوس كورنليوس سلسلوس» در كتابش به نام دربارة طب (De re medicina)ماليخوليا را به عنوان نوعي افسردگي ناشي از غلبة صفرا ذكر كرده است. بعد از او نيز ديگر مؤلفان كتب طبي از جمله «آراتئوس» (180 – 120)، «جالينوس» (199 – 129)، و «الكساندر، اهل ترالس در قرن ششم، اين اصطلاح را به كار برده اند. پزشك يهودي قرن دوازدهم «موسس ميمونيدس» ماليخوليا را بيماري جداگانه اي مي دانست «بونه» در 1868 نيز يك بيماري رواني را ذكر كرده است كه خود به عنوان ماليخولياي شيداگونه (مانياكو ملانكوليوس) به آن داده بود. در 1854 «ژل فالره» بيماري به نام جنون دوره اي (فولي سيركولار) را توصيف كرده بود كه در فرانسوي ديگريس به نام «ژول جي. اف. بالارژه» بيماري جنون دو شكلي (فولي آ دويل فورم) را توصيف كرده بود كه در آن فرد عميقاً افسرده و دچار نوعي حالت بهت مي شود و سرانجام از آن حال در مي آمد. در 1882 روانپزشك آلماني «كارل كالبام» اصطلاح «سيلكو تايمي» را به كار برد و مانيا و افسردگي را مراحلي از يك بيماري واحد قلمداد كرد.

با پژوهشهاي باليني و زيستي در مورد اختلالات خلقي، تفكيك باليني از پيش شناخته شدة بيماران بار ديگر تأييد شده است و در DSM-IV به رسميت شناخته شده است. دو اختلال عمدة خلقي عبارت است از اختلال افسردگي عمده و اختلال دو قطبي I كه اين دو را اغلب اختلالات عاطفي هم مي نامند، ولي آسيب اساسي در اين اختلالات مربوط به خلق يا حالت هيجاني پايدار دروني فرد است، نه مربوط به حالت عاطفي يا تظاهر بيروني محتواي هيجاني فعلي فرد.

 

اختلالات دو قطبي

اختلال دو قطبي I

در DSM-IV براي  معيارهاي  مربوط  به  حملة مانيا فهرست جداگانه اي وجود دارد لازم است هر دورة مشخص خلق غيرطبيعي لااقل يك هفته طول كشيده باشد. ديگر آنكه براساس علائم آخرين حمله، دو تشخيص جداگانه (حملة مانيا منفرد و حملة عود كننده به هر نوع) در نظر گرفته شده است.

اختلال دو قطبي I عنواني است مترادف با آنچه قبلاً تحت عنوان اختلال دو قطبي شناخته مي شد نشانگاني با مجموعه كامل علائم مانيا در سير اختلال. DSM-IV تشخيصي تحت عنوان اختلال دو قطبي II را هم به رسميت شناخته كه مشخصه اش وجود حملات افسردگي و هيپومانيا در سير يك اختلال واحد است؛ و حمله هيپومانيا حمله اي است با علائم مانيا كه همة معيارهاي تشخيصي لازم براي نشانگان مانيا را ندارد.

در DSM-IV مشخصاً ذكر شده است كه اگر حملات مانيا آشكارا بر اثر درمانهاي ضد افسردگي (از قبيل  دارو درماني  يا  درمان  با  صرع  الكتريكي)  به وجود آمده باشد، دلالت بر اختلال دو قطبي I نمي كند.

 

اختلال دو قطبي I، حملة منفرد مانيا.

طبق DSM-IV اگر بيمار دچار نخستين حملة مانيايش شده باشد، مي توان او را واجد معيارهاي تشخيصي اختلال دو قطبي I، حملة منفرد مانيا دانست. دليل اين الزام آن است كه اگر نخستين حملة بيماري فردي كه مبتلا به اختلال دو قطبي I است، از نوع افسردگي باشد، قابل افتراق از بيمار مبتلا به اختلال افسردگي عمده نخواهد بود.

 

اختلال دو قطبي I، عود كننده.

همان مسائلي كه در مورد تعريف خاتمة حملة افسردگي وجود داشت، در مورد تعريف پايان حملة مانيا نيز مطرح است. طبق DSM-IV زماني مي توان دو حمله را از هم جدا دانست كه حداقل دو ماه فاصله بدون علائم چشمگير مانيا يا هيپومانيا بينشان وجود داشته باشد. در DSM-IV معيارهايي تشخيصي براي نوع عود كنندة اختلال دو قطبي I ذكر شده كه به علائم آخرين حمله بستگي دارد: اختلالات دو قطبيI، آخرين حمله از نوع هيپومانيا: اختلال دو قطبي I، آخرين حمله از نوع مانيا؛ اختلال دو قطبي I آخرين حمله از نوع افسردگي؛ و اختلال دو قطبي I، آخرين حمله از نوع نامعين.

 

اختلال دو قطبيII

در معيارهاي تشخيصي اختلال دو قطبي II وجود علائم هيپومانيا با شدت، بسامد، و مدت معيني ذكر شده است. معيارهاي تشخيصي حملة هيپومانيا نيز جدا از معيارهاي تشخيصي اختلال دو قطبي II فهرست شده است. اين معيارها را از آن رو وضع كرده اند كه حمله هاي هيپومانيا بيشتر از واقع تشخيص داده نشود و بيماران دچار اختلال افسردگي عمده به غلط در طبقة بيماران دچار اختلال دو قطبي II گذارده نشوند. روانپزشكان در كار باليني ممكن است خلق سالم (يوتايميا) را در بيماري كه ماهها يا سالها دچار افسردگي مزمن بود نتواند به راحتي از هيپومانيا افتراق دهند. پيدايش حمله هاي هيپومانيا بر اثر مصرف داروهاي ضد افسردگي، همان طور كه به نفع دو قطبي II نيز نيست.

 

معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال دو قطبي I. حملة منفرد مانيا

الف) تنها يك حملة مانيا وجود داشته باشد و پيش از آن نيز هيچ حملة افسردگي عمده اي در كار نبوده باشد.

نكته: عود بنا به تعريف عبارت است از تغيير قطب از افسردگي، يا وجود فرجه اي لااقل دو ماهه بدون علائم مانيا.

ب) حملة مانيا با اختلال اسكيزوفرنيفورم، اختلال هذياني، يا اختلال سايكوتيكي كه جاي ديگر ذكر نشده باشد (NOS)، سوار نشده باشد.

موارد زير را اگر وجود دارد، ذكر كنيد:

مختلط: وقتي است كه علائم، واجد معيارهاي حملة مختلط باشند.

موارد زير را ذكر كنيد (براي حملة با آخرين حمله):  

مختصه هاي شدت / روانپريشانگي / فروكش

با خصايص كاتاتونيك

با شروع پسازايماني

 

معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال دو قطبي II

الف) وجود (يا سابقة) حداقل يك حملة افسردگي عمده.

ب) وجود (يا سابقة) حداقل يك حملة هيپومانيا.

پ) در گذشته هرگز حملة مانيا وجود نداشته باشد.

ت) علائم خلقي معيارهاي الف و ب با اختلال اسكيزوافكتيو، بهتر اسكيزوفرنيفورم، اختلال هذياني، يا اختلال روانپريشانة NOS سوار نشده باشد.

ث) علائم مزبور به لحاظ باليني رنج و عذابي چشمگير ايجاد كرده باشد، يا كاركردهاي اجتماعي، شغلي، يا ساير كاركردهاي مهم فرد را به نحو قابل توجهي مختل ساخته باشد.

نوع حملة فعلي يا آخرين حمله را معين كنيد:

هيپومانيك: وقتي است كه حملة فعلي يا آخرين حملة فرد از نوع هيپومانيا باشد.

افسرده: وقتي است كه حملة فعلي يا آخرين حملة فرد از نوع افسردگي عمده باشد.

موارد زير را معين كنيد (براي حملة فعلي يا آخرين حملة از نوع افسردگي عمده تنها به شرطي كه آخرين حملة خلقي از اين دست باشد):

مختصه هاي مربوط به شدت/ روانپريشانگي/ فروكش مزمن

با خصايص كاتاتونيك

با خصايص آتي پيك

با شروع پسازايماني

موارد زير را معين كنيد:

مختصه هاي مربوط به سير طولي (با يا بدون بهبود در فواصل حملات)

با الگوهاي فصلي (تنها در مورد حملات افسردگي عمده قابل اطلاق است)

با تند چرخي

 

معيارهاي تشخيصي DSM-IV  در مورد اختلال دو قطبي اي كه جاي ديگر ذكر نشده باشد

طبقة اختلال دو قطبي اي كه جاي ديگر ذكر نشده باشد، شامل اختلالاتي با خصايص دو  قطبي است كه واجد معيارهاي هيچ اختلال دو قطبي معين و مشخصي نيست. نمونه ها عبارت است از:

1) تغيير بسيار سريع (در عرض چند روز) بين علائم مانيا و علائم افسردگي كه واجد معيار حداقل مدت در حملة مانيا يا حملة افسردگي عمده نباشند.

2) حملات عود كننده هيپومانيا بدون علائم افسردگي در فواصل آنها

3) حملة مانيا يا مختلط كه بر اختلال هذياني، اسكيزوفرني باقيه اي، يا اختلال سايكوتيك NOS سوار شده باشد.

4) موقعيتي كه در آن بالينگر به اين نتيجه رسيده كه نوعي اختلال دو قطبي وجود دارد، منتها نمي تواند تعيين كند كه اوليه است يا ناشي از بيماري طبي عمومي يا ناشي از مواد؟

 

 افسردگي عمده

طبق DSM-IV تعريف اختلال افسردگي عمده عبارت است از يك يا چند حملة افسردگي عمده عبارت است از يك يا چند حملة افسردگي عمده بدون سابقه اي از حملات مانيا، مختلط، يا هيپومانيا. حملة افسردگي عمده بايد لااقل دو هفته طول بكشد. بيمار دچار اين حمله نوعاً يا افسرده است، يا علاقه اش را به اكثر فعاليتها از دست داده است. بيماري كه دچار حمله افسردگي عمده تشخيص داده مي شود، بايد لااقل چهار علامت از فهرستي شامل تغييرات اشتها و وزن، تغييرات خواب و فعاليت، فقدان كارمايه (انرژي)، احساس گناه، مشكل در تفكر و تصميم گيري، و افكار عودكنندة مرگ يا خودكشي را هم داشته باشد.

 

معيارهاي DSM-IV در مورد حملة افسردگي عمده

 الف) حداقل پنج تا از علائم همزمان در يك دورة دو هفته اي وجود داشته باشد و نشانة تغييري در كاركرد قبلي باشد؛ حداقل يكي از علائم يا (1) خلق افسرده باش، يا (2) بي علاقگي و بي لذتي.

نكته: علائمي را كه به وضوح از بيماري طبي عمومي ناشي شده است و نيز هذيانها و توهمهاي ناهمساز با خلق را منظور نكنيد.

1) خلق افسرده در اكثر اوقات روز و تقريباً همة روزها، چه طبق گزارش خود بيمار از احساس ذهنيش (مثلاً احساس كند غمگين است، يا احساس پوچي كند)، چه طبق مشاهدة ديگران (مثلاً بگويند گريان به نظر مي رسد). نكته: در اطفال و نوجوانان مي تواند به صورت تحريك پذير (irritable) باشد.

2) كاهش واضح علاقه مندي يا لذت بردن از همه يا تقريباً همة فعاليتها، اكثر اوقات روز و تقريباً همة روزها (چه طبق گزارش خود بيمار از احساس ذهنيش، چه بنابر مشاهدة ديگران).

3) كاهش چشمگير وزن بدون اجراي برنامة (رژيم) خاصي براي لاغري، يا افزايش وزن (مثلاً تغيير وزن بدن بيش از پنج درصد در عرض يك ماه)، يا كاهش يا افزايش اشتها تقريباً همة روزها. نكته: در كودكان نرسيدن به وزن قابل انتظار را بايد در نظر گرفت.

4) كم خوابي يا پرخوابي به طور تقريباً هر روزه.

5) سرآسيمگي يا كندي يا رواني – حركتي در تقريباً همة روزها (براي ديگران مشهود باشد، نه اينكه فقط خود بيمار احساس ذهني بي قراري يا كند شدن را گزارش كند).

6) احساس خستگي يا از دست دادن كارمايه (انرژي) تقريباً همة روزها.

7) احساس بي ارزشي يا احساس گناه مفرط يا متناسب (كه حتي ممكن است هذياني باشد) تقريباً هر روز (صرف ملامت نفس يا احساس گناه به خاطر بيمار بودن كافي نيست).

8) كاهش قدرت تفكر يا تمركز، يا احساس بلاتصميمي، تقريباً هر روز (چه طبق گزارش بيمار از احساس ذهني خود، چه بنا بر مشاهدة ديگران).

9) افكار عود كننده اي دربارة مرگ (نه فقط ترس از مردن)، فكر مكرر خودكشي بدون هيچ نقشة خاصي، اقدام به خودكشي، يا داشتن نقشه اي معين براي انجام خودكشي.

ب) علائم مذكور واجد معيارهاي حملة مختلط نباشد.

پ) علائم از نظر باليني رنج و عذاب چشمگيري براي بيمار ايجاد كرده باشد و يا كاركردهاي او را در حوزه هاي اجتماعي، شغلي، يا ساير حوزه هاي مهم زندگي مختل كرده باشد.

ت) علائم ربطي به اثرات جسمي مستقيم يك ماده (مثلاً ماده اي كه مورد سوء مصرف قرار مي گيرد، يا يك دارو) يا يك بيماري طبي عمومي (مثل كم كاري تيروئيد) نداشته باشد.

ث) داغديدگي، توجيه بهتري براي علائم نباشد، يعني به دنبال از دست رفتن فرد محبوب، علائم بيش از دو ماه طول كشيده باشد، يا مختل شدن واضح كاركردها، اشتغال ذهني شديد با احساس بي ارزشي، فكر خودكشي، علائم سايكوتيك، يا كندي رواني- حركتي به شكلي مشخص وجود داشته باشد.

 

اختلال ديس تايمي

اختلال ديس تايمي، اختلالي است مزمن كه مشخصه اش وجود خلقي است افسرده  (يا تحرك پذير در كودكان و نوجوانان) در بيشتر اوقات روز و در بيشتر روزها، طبق چهارمين ويرايش كتابچة تشخيصي و آماري اختلال رواني (DSM-IV) نوعي ترين خصايص اين اختلال عبارت است از احساس بي كفايتي، احساس گناه، برافروختگي، خشم؛ انزوا از جامعه؛ از دست دادن علايق؛ و بي فعاليتي و فقدان بهره وري. اصطلاح «ديس تايمي» كه به معناي بي حوصلگي است در 1980 وضع شد و در  DSM-IVبه اختلال ديس تايمي تغيير يافت. تا پيش از 1980 از اكثر بيماراني كه امروزه دچار اختلال ديس تايمي مي دانند، دچار روان نژندي افسردگي (Depressive neurosis) مي دانستند كه گاه افسردگي روان نژندي (Neurotic depression) نيز خوانده مي شد. بقية را هم در دستة افراد مبتلا به شخصيت كج خلق (Dysthymic Personality) قرار مي دادند.

اصطلاح ديس تايمي به معناي نوعي ملاك و دلتنگي از نظر مزاجي است، يعني يك جور تمايل ذاتي به داشتن خلقي افسرده است. در مقابل، اصطلاح نوروز افسردگي حكايت از وجود الگويي غيرانطباقي و تكرار شونده در انديشه و رفتار مي كند كه به افسردگي مي انجامد. بيماراني كه گفته شده نوروز افسردگي دارند، اغلب مضطرب، وسواسي، و مستعد جسمي سازي هستند. افسردگي منشي (characterological depression) بر خلقي ملول دلالت دارد كه بخشي لايتجزا از منش بيمار را تشكيل مي دهد. افسردگي خود بيمار انگارانه (Hypochondriacal depression) به معناي وضعيتي است كه مشخصه اش وجود شكايات متعدد جسمي است؛ بيماراني كه چنين شكاياتي دارند، در DSM-IV به درستي در طبقه مبتلايان به اختلال جسمي سازي (Somatization) قرار داده شده اند.

تشخيص

طبق معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال ديس تايمي لازم است خلق افسرده حداقل به مدت دوسال (و يا يك سال در كودكان و نوجوانان) در اكثر اوقات داشته باشد. بيمار براي آنكه واجد اين معيارها دانسته شود، نبايد علائمي را داشته باشد كه با اختلال افسردگي عمده بهتر بتوان توجيهشان كرد. همچنين هرگز نبايد حملة مانيا يا هيپومانيا داشته باشد. طبق DSM-IV بالينگر مجاز است زود آغاز بودن يا دير آغاز بودن اختلال را تعيين كند (به ترتيب، پيش از بيست و يك سالگي يا حداقل بيست و يك سالگي شروع شده باشد).

همچنين مي تواند وجود خصايص آتيپيك را در اختلال ديس تايمي ذكر كند.

 

معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال ديس تايمي

الف) خلق افسرده در اكثر اوقات روز در اكثر روزها به مدت حداقل دو سال، كه نشانه اش گزارش خود فرد از حالت درونيش باشد، يا مشاهده ديگران. نكته: در كودكان و نوجوانان، خلق مي تواند باشد و تحريك پذير مدتش حداقل يك سال بايد باشد.

ب) وجود حداقل دو تا از موارد زير همزمان با افسردگي:

1) كم اشتهايي يا پرخوري

2) بي خوابي يا پر خوابي

3) كمبود انرژي يا خستگي

4) كاهش اعتماد به نفس

5) ضعف در تمركز يا دشواري در گرفتن تصميم

6) احساس نوميدي

پ) طي اين دورة ده سالة اختلال (يك ساله در مورد كودكان و نوجوانان) فرد هرگز بيش از دو ماه فارغ از علائم ذكر شده در معيارهاي الف و ب نبوده باشد.

ت) طي اين دورة دو سالة اختلال (يك ساله در مورد كودكان و نوجوانان) هرگز حملة افسردگي عمده اي رخ نداده باشد، يعني علائم را نتوان با اختلال افسردگي عمدة مزمن يا اختلال افسردگي عمدة در حالت فروكش نسبي، بهتر توجيه كرد.

نكته: مي شود كه پيش از پيدايش اختلال ديس تايمي، حملة افسردگي عمده اي بوده باشد منتها بايد در فروكش كامل باشد (يعني به مدت دو ماه هيچ نشانه يا علامت چشمگيري وجود نداشته باشد). وانگهي پس از دو سال اول اختلال ديس تايمي (يك سال در كودكان و نوجوانان) هم مي شود كه حملاتي از اختلال افسردگي عمده سوار شوند، كه در آن صورت اگر معيارهاي حملة افسردگي عمده وجود داشته باشد، هر دو تشخيص را مي توان مطرح كرد.

ث) هرگز نبايد حمله اي از نوع مانيا، مختلط، يا هيپومانيا وجود داشته باشد و معيارهاي مربوط به اختلال سيكلو تايمي را نيز فرد هرگز نبايد داشته باشد.

ج) علائم مزبور نبايد صرفاً در سير يك اختلال سايكوتيك مزمن نظير اسكيزوفرني يا اختلال هذياني رخ داده باشد.

چ) علائم مزبور نبايد ناشي از اثرات جسمي مستقيم يكي از مواد (مثل داروهاي مورد سوء مصرف، يا داروهاي طبي) يا يكي از بيماريهاي طبي عمومي (نظير كمكاري تيروييد) باشد.

ج) علائم مزبور به لحاظ باليني ايجاد رنج و عذاب چشمگير كرده باشد، يا كاركردهاي اجتماعي، شغلي، يا ساير كاركردهاي مهم فرد را به نحو قابل توجهي مختل ساخته باشد.

معين كنيد كدام حالت است:

زود آغاز: آن است كه اختلال پيش از بيست و يك سالگي شروع شده باشد.

دير آغاز: آن است كه اختلال در بيست و يك سالگي يا ديرتر شروع شده باشد.

معين كنيد كه حالت زير وجود داشته يا نه) در دوسال اخير ديس تايمي):

با خصايص آتيپيك 

 

اختلال سيلكو تايمي (خلق ادواري)

اختلال سيكلو تايمي به لحاظ علائم، شكل خفيفي از اختلال دو قطبي II است و مشخصه اش وجود حملات هيپومانيا و حملات خفيف افسردگي است. اختلال سيكلو تايمي طبق تعريف  DSM-IVعبارت از «اختلال مزمن و نوسان دارد» با دوره هاي فراواني از هيپومانيا و افسردگي است. اختلال مزبور با اختلال دو قطبي II تفاوت دارد؛ در اختلال دو قطبي II حمله هاي افسردگي عمده همراه با حمله هاي هيپومانيا وجود دارد. قرار دادن اختلال سيكلو تايمي در رديف اختلالات خلقي هم حكم گنجاندن اختلال ديس تايمي در اين طبقه را دارد؛ يعني تلويحاً به معناي آن است كه ارتباطي احتمالاً زيستي با اختلال دو قطبي I در كار است. در حالي كه برخي روانپزشكان معتقدند كه اختلال سيكلو تايمي ربطي با اختلال دو قطبي I ندارد و از روابط آشوبناك (Chaotic) با ابژه در اوايل زندگي ناشي مي شود.

فهم امروز ما از اختلال سيكلو تايمي تا حدي بر مشاهدات «اميل كرپيلن» و «كورت اشنايدر» مبتني است كه مي گفتند يك تا دو سوم از بيماران دچار اختلالات خلقي علائمي از اختلال شخصيت دارند. «كرپيلن» چهار نوع اختلال شخصيت ذكر كرده بود: افسرده (دلتنگ)، مانيك (شاد و بي پروا) تحريك پذير (انفجاري و متزلزل)، و داراي سيكلو تايمي. «كرپيلن» مي گفت شخصيت تحريك پذير وجود همزمان دو شخصيت افسرده و مانيك است، ولي شخصيت داراي سيكلو تايمي، تناوب اين دو است.

از مدتي پيش دو اختلال خلقي ديگر يعني اختلال ديس تايمي (كج خلقي) و اختلال سيكلو تايمي (خلق ادواري) نيز به لحاظ باليني به رسميت شناخته شده است. مشخصة اين دو اختلال به ترتيب وجود علائمي كم شدت تر از علائم دو اختلال افسردگي عمده و دو قطبي I است. مشخصة اختلال ديس تايمي به تعريف DSM-IV وجود لااقل دو سال خلق افسرده در غالب اوقات و وجود علائم ديگري از افسردگي است كه قابل تطبيق يا تشخيص اختلال افسردگي عمده نباشد. مشخصة اختلال سيكلو تايمي نيز وجود لااقل دو سال علائم مكرر هيپومانيا و علائم افسردگي است كه به ترتيب با تشخيص حملة مانيا و حملة افسردگي عمده تطبيق نكند.

 

معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال افسردگي اي كه جاي ذكر نشده باشد (Nos)

طبقه اختلال افسردگي اي كه به جاي ديگر ذكر نشده باشد، شامل اختلالاتي با خصايص افسردگي است كه واجد معيارهاي مربوط به افسرده، يا اختلال سازگاري با مخلوط خلق افسرده و اضطراب نباشند. گاه علائم افسردگي ممكن است به صورت جزئي از يك اختلال اضطرابي كه جاي ديگر ذكر نشده باشد (اختلال اضطرابي NOS) تظاهر كنند. نمونه هاي اختلال افسردگي اي كه به جاي ديگر ذكر نشده باشد، از اين قرار است:

1- اختلال ملال پيشقاعدگي: در اكثر دوره هاي قاعدگي در طول سال گذشته مرتباً در آخرين هفته از مرحله زده اي علائم (مثل خلق آشكار افسرده، اضطراب آشكار، تزلزل آشكار در حالت عاطفي، كاهش علاقه به فعاليتهاي هميشگي) پيدا مي شود (و در عرض چند روز نخست قاعدگي فروكش يابد). اين علائم بايد به قدري شديد باشد كه مخل فعاليتهاي شغلي، تحصيلي، يا معمول فرد شده باشد و پس از قاعدگي حداقل به مدت يك هفته كاملاً از بين برود.

2- اختلال افسردگي فردي: حمله هايي با علائم افسردگي به مدت لااقل دو هفته، ولي برخي از آن پنج موردي است را كه لازمة اختلال افسردگي عمده است، ندارد.

3- اختلال افسردگي عود كنندة گذرا: حملالت افسردگي اي كه دور روز تا دو هفته طول مي كشد و در  طول دوازده ماه لااقل ماهي يك بار پيدا مي شود (بي آنكه با دورة قاعدگي داشته باشد):

4- اختلال افسردگي پساسايكوتيك اسكيزوفرني: حملة افسردگي عمده اي است كه طي مرحلة باقيه اي اسكيزوفرني رخ مي دهد.

5- حملة افسردگي عمده اي كه به اختلال هذياني، اختلال سايكوتيكي كه به جاي ديگر ذكر نشده، يا مراحل فعال اسكيزوفرني سوار شده باشد.

6- موقعيتهايي كه در آنها بالينگر به اين نتيجه مي رسد كه نوعي اختلال افسردگي وجود دارد، منتها نمي تواند معين كنيد كه آيا اوليه است، يا ثانويه به يك بيماري طبي عمومي است، يا ناشي از مواد است.

 

معيارهاي پژوهشي  DSM-IVدر مورد اختلال افسردگي فرعي

الف) نوعي آشفتگي خلقي با تعريف زير:

1) طي يك دورة دو هفته اي حداقل دو و حداكثر چهار تا از علائم زير وجود داشته باشد. به طوري كه نشانة تغييري در كاركردهاي قبلي بيمار باشد؛ حداقل يكي از علائم بايد الف يا ب باشد.

(الف) خلق افسرده در قسمت اعظم روز و تقريباً هر روز، طبق گزارش خود بيماري (مثلاً احساس پوچي كند) يا مشاهدات ديگران (مثلاً احساس اندوه يا پوچي كند) يا مشاهدات ديگران (مثلاً گريان به نظر برسد). نكته: در اطفال و نوجوانان مي تواند به صورت خلق تحريك ناپذير باشد.

(ب) كاهش قابل ملاحظه در علاقه يا لذت، در تمام يا تقريباً تمام فعاليتها، در قسمت اعظم و تقريباً هر روز (طبق گزارش خود بيمار يا مشاهدات ديگران).

(پ) كاهش قابل توجه وزن بدن، بي آنكه فرد رژيم غذايي گرفته باشد، يا افزايش اشتها تقريباً هر روز، نكته: در اطفال، نرسيدن به وزن قابل انتظار را بايد در نظر گرفت.

ت) بي خوابي يا پر خوابي، تقريباً هر روز

ث) سرآسيمگي يا كندي رواني- حركتي، تقريباً هر روز (صرفاً احساس ذهني بي قراري با كندي نباشد، بلكه هم بايد قابل مشاهده باشد).

(ج) خستگي يا فقدان كارمايه (انرژي)، تقريباً هر روز.

(چ) احساس بي ارزشي يا احساس گناه شديد يا نابجا (كه مي تواند هذياني باشد)، تقريباً هر روز (فرد صرفاً از بابت بيمار بودن خود احساس گناه نكند يا خود را سرزنش نكند).

(ح) كاهش قدرت تفكر،  بلاتصميمي، تقريباً هر روز (طبق گزارش خود بيمار يا مشاهدة ديگران)

(خ) افكار عود كننده راجع به مرگ (نه صرفاً ترس از مردن)، افكار مكرر خودكشي بدون داشتن نقشه اي خاص، اقدام به خودكشي، يا داشتن نقشه اي خاص براي دست زدن به خودكشي.

(2) علائم مزبور به لحاظ باليني رنج و عذابي چشمگير ايجاد كرده باشند و يا كاركردهاي اجتماعي، شغلي، يا ساير كاركردهاي مهم بيمار را به نحو قابل ملاحظه اي مختل ساخته باشند.

(3) علائم، ناشي از اثرات جسمي مستقيم يك ماده (مثلاً از مواد مورد سوء مصرف يا از داروها) يا يك بيماري طبي عمومي (مثل كمكاري تيروئيد) نباشند.

(4) داغديدگي  (كه واكنش طبيعي به مرگ فرد مورد علاقه است) توجيه بهتري براي علائم نباشد.

ب) در گذشته هرگز حملة افسردگي عمده وجود نداشته باشد، و فرد واجد معيارهاي اختلال ديس تايمي هم نباشد.

پ) در گذشته هرگز حمله اي از نوع مانيا، مختلط يا هيپومانيا وجود نداشته باشد، و فرد واجد معيارهاي اختلال سيكلو تايمي هم نباشد. نكته: اگر تمام حمله هاي شبه مانيا، شبه مختلط، يا شبه هيپومانيا، ناشي از درمان باشند، اين شرايط لازم نيست.

ت) اين طور نباشد كه به هم ريختگي خلقي مذكور صرفاً در حين اسكيزوفرني، اختلال اسكيزوفرنيفرم، اختلال اسكيزوافكتيو، اختلال هذياني، يا اختلال سايكوتيكي كه به جاي ديگر ذكر نشده (NOS) رخ دهد.

 

معيارهاي پژوهشي DSM-IV در مورد اختلال ملال پيشقاعدگي

الف) در طول سال گذشته در اكثر دوره هاي قاعدگي حداقل پنج تا از علائم زير در اكثر اوقات آخرين هفته مرحلة زرده اي (لوتئال) وجود داشته باشد، در عرض چند روز پس از شروع مرحلة فوليكولار تدريجاً رو به فروكش گذارد، و در هفته اول پس از قاعدگي از بين برود؛ حداقل از اين علائم، بايد (1)، (2)، (3) يا (4) باشد:

1) خلق افسرده، احساس نوميدي يا افكار حاكي از ملامت نفس، به طور برجسته

2) اضطراب، تنش، و احساس «دلواپس بودن» به طور برجسته

3) تزلزل حالت عاطفي به طور برجسته  (مثلاً احساس ناگهاني اندوه يا گريه، يا پر حساسيتي به طرد)

4) خشم يا برافروختگي يا افزايش تعارضهاي بين فردي، به طور مداوم يا برجسته

5) كاهش علاقه به فعاليتهاي معمول (نظير كار، تحصيل، دوستان، تفريح)

6) احساس ذهني دشوار شدن تمركز

7) ثبات (لتارزي)، زود خسته شدن، يا فقدان كارمايه (انرژي) به طور برجسته

8) تغييري برجسته در اشتها، پرخوري و يا پيدايش ولع به غذاهاي خاص

9) پرخوابي يا بي خوابي

10) احساس ذهني از پا درآمدن يا مسلط نبودن بر خود

11) ساير علائم جسمي نظيردردناكي يا تورم پستانها، سردرد، درد مفاصل يا عضلات، احساس «پف كردگي»، افزايش وزن.

نكته: در زناني كه قاعده مي شوند، مرحلة زرده اي مطابق است با دورة بين تخمك گذاري و شروع قاعدگي، و مرحلة فوليكولار از قاعدگي شروع مي شود. در زناني كه قاعده نمي شوند (مثلاً زناني كه رحم برداري [هيستركتومي] شده اند، فهميدن زمان مراحل زرده اي و فوليكولار مستلزم اندازه گيري هورمونهاي توليد مثلي در جريان خون است.

ب) علائم مذكور مخل كار يا تحصيل يا فعاليتهاي اجتماعي معمول و رابطه با ديگران شده باشد (مثلاً باعث اجتناب از فعاليتهاي اجتماعي يا كاهش بهره وري و كارايي در شغل تحصيل شده باشد.

پ) علائم مذكور صرفاً تشديد علائم اختلال ديگري نظير اختلال افسردگي عمده، اختلال هراس، اختلال ديس تايمي، يا يكي از اختلالات شخصيت نباشد (گرچه اين امكان وجود دارد كه اختلال مزبور هر يك از محور اختلالات سوار شود).

ت) معيارهاي الف، ب، پ، بايد با ارزيابيهاي آينده نگرانة كه در روز  لااقل تأييد مي شود، تشخيص را بايد موقتي مطرح كرد.

 

تشخيص:

گرچه بسياري از بيماران به خاطر افسردگيشان به دنبال كمك روانپزشكي مي روند، آنچه اغلب برايشان مشكل زا است، آشوبي است كه حمله هاي مانيا به بار مي آورد. اگر بيمار علائمش به رفتارهاي جامعه ستيزانه (Sociopathic) شبيه باشد، تشخيص اختلال سيكلو تايمي را هم بالينگر بايد در نظر داشته باشد. مشكلات زناشويي و بي ثباتي در روابط از شكايات شايع است چون بيماران مبتلا به اختلال سيكلو تايمي وقتي در حالت مانيا مختلط به سر مي برند، اغلب لاابالي و تحريك پذير مي شوند. گزارشهايي موردي دربارة افزايش بهره وري و خلاقيت به هنگام هيپومانيا بودن بيمار هم وجود دارد، اما اكثر بالينگران گزارش كرده اند كه بيمارانشان در حين اين دوره ها از نظر كاري و تحصيلي، از هم پاشيده، نابسامان و غيرمؤثر مي شوند. طبق معيارهاي تشخيصي DSM-IV در مورد اختلال سيكلو تايمي لازم است بيمار در دو سال اول اختلال، هيچ وقت معيارهاي حملة افسردگي عمده يا مانيا را نداشته باشد. همچنين لازم است علائم به مدت دو سال (يا در مورد كودكان و نوجوانان يك سال) به طور كم و بيش ثابتي وجود داشته باشد.

 

مانيا

حملة مانيا، دورة مشخصي از «خلق دائماً و به شكل غيرطبيعي بالا، گشاده، يا تحريك پذير» است؛ مدت اين دورة مشخص لااقل يك هفته و اگر لازم شد كه بيمار بستري شود كمتر است. حملة مختلط، دوره اي به طول حداقل يك هفته است كه در آن هر دو حملة مانيا و افسردگي عمده تقريباً هر روز پيدا مي شود. حملة هيپومانيا كه لااقل چهار روز بايد طول بكشد، علائمي شبيه علائم حملة مانيا دارد. منتها لااقل سه علامت آن از اين قرار است: اعتماد به نفس بالا، كاهش نياز به خواب، حواسپرتي، شديد بودن فعاليت جسمي و ذهني، و انجام مفرط رفتارهاي خوشايندي با عواقب ناخوشايند. اگر خلق فردي به جاي بالا، برافروخته باشد، لازم است چهار تا از اين علائم را داشته باشد. تعريف اختلال دو قطبي I طبي DSM-IV عبارت است از داشتن حداقل يك حملة مانيا يا مختلط و گاهي حملات افسردگي عمده در سير باليني.

 

اختلالات اصلي و عصبي و طبي مولد مانيا:

اختلالات عصبي

بيماري هاي خارجي هرمي

بيماري هانتينگتون

بيماري پاركينسون پسا آنسفاليتي

بيماري ويلسون

عفونتهاي CNS

فلج عمومي (سيفليس عصبي)

آنسفاليت ويروسي

وضعيتهاي متفرقه

سرطانهاي مغز

آسيب ديدگي مغز

تالاموس بري (تالاموتومي)

حوادث عروقي مغز (CVA)

تصلب متعدد (MS)

صرع قطعة گيجگاهي (TLE)

بيماري پيك

نشانگان كلاين لوين

نشانگان كلارين فلتر

 

ساير اختلالات

اورمي و تراكافت خوني (همو دياليز)

دمانس تراكافتي (Dialysis Dementia)

پركاري تيروئيد

پلاگر

نشانگان كارسينوئيد

كمبود ويتامين 12B

مانياي پسازايماني

داروها

آمفتامينها

بكلوفن

بروميد

بروموكريپتين

كاپتوپريل

سايمتيدين

كوكائين

كورتيكوستروئيدها (شامل) ACTH

سيكلو سپورين

ديسولفيزام

توهم زا ها (مسموميت و خطور خاطره (فلاش بك))

هيدرالازين

ايزونيازيد

لوودوپا

متيل فنيدات

متريزاميد (به دنبال چربينه نگاري «ميلو گرافي»)

مواد افيوني و شبه افيوني

فن سيكليدين

پروكربازين

يوهيمبين

 

عوامل سببي اختلالات خلقي

عوامل سببي اختلالات خلقي را مي توان مجموعاً به عوامل وراثتي، زيستي، و رواني- اجتماعي تقسيم كرد، اما اين تقسيم بندي از آن رو مصنوعي است كه اي بسا اين سه حوزه بين خود تعامل داشته باشند. مثلاً عوامل رواني- اجتماعي و نيز وراثتي مي توانند بر عوامل زيستي (مثلاً غلظت فلان نوروترانسميتر خاص) اثر بگذارند. عوامل زيستي و رواني- اجتماعي هم مي توانند تظاهر ژن را تحت تأثير قرار دهند و بالاخره عوامل زيستي و وراثتي نيز ممكن است بر واكنش فرد در برابر عوامل رواني- اجتماعي مؤثر واقع شوند.

لااقل سه نظرية عمده دربارة ارتباط اختلال دو قطبي I وجود دارد. طبق پذيرفته ترين فرضيه ها كه چندين نوع مطالعة وراثتي و زيست شناسي هم آن را تأييد كرده است، اختلال افسردگي عمده و اختلال دو قطبي I دو اختلاف متمايزند. نظرية دوم كه دو قطبي I تظاهر شديدتري از همان پاتوفيزيولوژي است كه در اختلال افسردگي عمده هم ديده مي شود.

سومين فرضيه آن است كه افسردگي و مانيا دو انتهاي يك پيوستار از تجارب هيجاني؛ اين مفهوم پردازي در مشاهدة باليني روزمرة خصايص افسردگي و مانيا در آنها ديده مي شود.

قراردادن اختلال دو قطبي II در طبقة اختلالات خلقي نظير اختلال افسردگي عمده و اختلال دو قطبي I  تلويحاً مويد رابطه اي نزديك بين آنهاست، در حالي كه برخي محققان فرضية وجود ارتباطي ميان اختلال دو قطبي II به همين صورت به ارث مي رسد و لذا ممكن است استعداد وراثتي يگانه اي خاص خود داشته باشد.

همه گير شناسي اختلال افسردگي عمده، اختلال شايعي است كه شيوع مادام العمرش حدود پانزده درصد و در زنان شايد بيست و پنج درصد است. ميزان بروز اختلال افسردگي عمده در بيماراني كه به پزشكان عمومي مراجعه مي كنند و در بيماران بستري در بخشهاي طبي (داخلي) هم بالاست به طوري كه ترتيب به ده و پانزده درصد مي رسد. اختلال دو قطبي I كمتر از اختلال افسردگي عمده شايع است، به طوري كه به ترتيب به ده و پانزده درصد عمده شايع است، به طوري كه شيوع مادام العمرش حدود يك درصد و مشابه با شيوع مادام العمر اسكيزوفرني است. از آنجا كه هر روز بيشتر از پيش معلوم مي شود كه سير اختلال دو قطبي I به خوبي سير اختلال افسردگي عمده نيست، هزينة اين اختلال براي بيمار، خانواده اش و جامعه بايد چشمگير باشد. 

در حالي كه اكثر افراد مبتلا به اختلال دو قطبي I سرانجام به پزشك مراجعه مي كنند و تحت توجه او قرار مي گيرند و از درمان برخوردار مي شوند، تنها نيمي از بيماران دچار اختلال افسردگي عمده،  بالاخره از درمان خاص خود برخوردار مي شوند. طبق يك تخمين، شيوع مادام العمر اختلال دو قطبي II حدود نيم درصد است.

آمينهاي زيستي نوراپي نفرين  و سروتونين دو نوروترانسميتر از نوع آمين زيستي است كه بيش ترين دخالت پاتوفيزيولوژي اختلالات خلقي دارد. در الگوهاي حيواني تقريباً همة درمانهاي ضد افسردگي جسمي مؤثر و آزموده، با كاهشي در حساسيت دو نوع گيرندة پس زايماني پس از درمان دراز مدت همراه بوده، ولو تغييرات ديگري نيز در نتيجه درمان دراز مدت با اين داروها گزارش شده باشد.

پاسخ زماني اين تغييرات گيرنده اي در الگوهاي حيواني با يك تا سه هفته تأخيري كه معمولاً در بهبود باليني بيماران ديده مي شود، همبستگي دارد. طبق شواهد موجود بجز نوراپي نفرين، سروتونين و دوپامين، كژ تنظيمي هاي استيل كولين نيز در اختلالات خلقي نقش دارد.

عوامل وراثتي داده هاي وراثتي قوياً دلالت بر اين دارد كه يكي از عوامل مهم در پيدايش اختلالات خلقي وراثت است. البته الگوي به ارث رسيدن اين اختلالات ساز و كارهاي پيچيده اي دارد. نه تنها نمي شود اثرات رواني- اجتماعي  را ناديده گرفت، بلكه عوامل غير وراثتي هم لااقل در برخي افراد ممكن است نقشي علي در پيدايش اختلالات خلقي ايفا كنند. در انتقال اختلال دو قطبي I مؤلفة وراثتي قويتري در كار است، تا در انتقال اختلال افسردگي عمده.

عوامل رواني- اجتماعي اختلالات خلقي:

الف) وقايع زندگي و فشار محيط: مشاهده اي باليني كه مدتهاست اعلام و اكنون نيز تكرار شده، اين است كه وقايع پرفشار زندگي پيش از نخستين حملات اختلالات خلقي بيشتر از حملات بعديشان وجود دارد. اين ارتباط، هم در بيماران دچار اختلال افسردگي عمده گزارش شده است و هم در اختلال دو قطبي I، نظريه اي كه براي توضيح اين مشاهده ارائه شده، اين است كه فشاري كه به حملة اول مي انجامد، تغييراتي ديرپا در وضعيت زيستي مغز و ايجاد مي كند. اين تغييرات ديرپا نيز ممكن است موجب تغييرات در حالات كاركردي انواع و اقسام دستگاههاي پيام دهندة نوروترانسميتري و داخل نوروني گردد كه شامل از بين رفتن نورونها و كاهش مفرط تماسهاي سيناپسي هم مي شود. نتيجة نهايي اين تغييرات اين است كه فرد را در معرض خطر بيشتري براي ابتلاء به حملات بعدي آن اختلال خلقي حتي در غياب فشار خارجي قرار مي دهد.

ب) عوامل شخصيتي پيشمرضي: هيچ نوع شخصيت يا صفت شخصيتي واحدي نيست كه فردي را منحصراً به افسردگي مستعد سازد. هر كسي با هر الگوي شخصيتي ممكن است در مواقع مقتضي افسرده شود، چنان كه مي شود؛ اما در مقايسه با شخصيتهايي از نوع ضد اجتماعي، پارانوئيد، و انواع ديگري كه برون فكني و ساير مكانيسمهايي دفاعي برون سازانه را براي محافظت از خود در برابر خشم دروني به كار مي برد، برخي انواع شخصيت ممكن است در معرض خطر بيشتري براي ابتلا به افسردگي باشند. هيچ مدركي دال بر اينكه يكي از اختلالات شخصيت با پيدايش بعدي اختلال دو قطبي I همراهي داشته باشد، در دست نيست اما اختلال ديس تايمي و اختلال سيكلو تايمي با پيدايش بعدي اختلال دو قطبي I ارتباط دارند.

ج) درماندگي آموخته شده: در آزمايشهايي كه حيوانات را مكرراً در معرض شوكهاي برقي قرار مي دهند، به طوري كه آنها نمي توانند فرار كنند، حيوانات نهايتاً تسليم مي شوند و در برابر شوكهاي بعدي اساساً تسليم مي شوند و در برابر شوكهاي بعدي اساساً هيچ گونه اقدامي براي فرار نمي كنند. يعني مي آموزند كه درمانده باشند. در انسانهاي افسرده نيز درماندگي مشابهي را مي توان يافت. طبق نظريه درماندگي آموخته شده راه بهبود افسردگي آن است كه بالينگر احساس نظارت و تسلط بر محيط را در بيمار افسرده القا كند. براي اين كار بايد از فنون رفتاري نظير پاداش و تقويت مثبت سود جست.

د) نظريه شناختي: طبق نظريه شناختي، تفسيرهاي شناختي غلط و شايعي وجود دارد كه عبارت است از موج ساختن تجربيات زندگي به طوري كه منفي در نظر آيد، ارزيابي منفي از خود، بدبيني و احساس نوميدي. كساني كه ديدگاههاي منفي را آموخته اند سرانجام احساس افسردگي خواهند كرد در شناخت درماني با استفاده از تكاليف شناختي نظير ثبت افكار خود و تعديل آگاهانه آنها اين حالات منفي براي بيمار شناسايي مي شود.

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:30 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلال اضطراب جدايي

اختلال اضطراب جدايي

چهارمين ويراست راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني (DSM-IV) اضطراب جدايي[80] را اضطراب مفرط در مورد جدا شدن از خانه يا كساني كه شخص به آنها وابسته است توصيف مي كند. اين اختلال حداقل بايد 4 هفته طول بكشد، قبل از 18 سالگي شروع شود، و ناراحتي قابل ملاحظه يا تخريب در زمينه‌هاي مهم كاركرد به وجود آورد. اضطراب جدايي يك پديده رشدي عالمگير بخشي مورد انتظار از تجارب طبيعي كودك است. بچه هاي شيرخوار اضطراب جدايي را بصورت اضطراب بيگانه[81] در زير 1 سالگي وقتي كودك و مادر از  هم جدا مي شوند نشان مي دهند. اضطراب جدايي نسبي در بچه هايي هم كه اول بار وارد مدرسه مي شوند طبيعي است. معهذا اختلال اضطراب جدايي وقتي وجود دارد كه اضطراب مفرط و نامتناسب از نظر رشد در ارتباط با جدايي از فرد مورد وابستگي عمده پديد مي آيد. طبق DSM-IV اختلال اضطراب جدايي وجود حداقل سه علامت مربوط به نگراني مفرط در ارتباط با جدايي از فرد مورد وابستگي عمده را ايجاب مي كند. نگراني ممكن است بصورت اجتناب از رفتن به مدرسه، ترس و ناراحتي موقع جدايي، شكايات مكرر نظير علائم جسمي بصورت سردرد و دلدرد به هنگام انتظار جدايي و كابوس مربوط به مسائل جدايي تظاهر نمايد. اختلال اضطراب جدايي تنها اختلال اضطرابي است كه فعلاً در بخش كودكان و نوجوانان DSM-IV وجود دارد.

ملاكهاي تشخيصي DSM-IV براي اختلال اضطراب جدايي

الف) اضطراب مفرط و از نظر رشدي نا متناسب در مورد جدايي از خانه يا كساني كه كودك نسبت به آنها دلبستگي دارد، كه با حداقل سه تا يا بيشتر از خصوصيات زير مشخص مي شود:

ناراحتي مفرط تكرار شونده وقتي جدايي از خانه يا فرد مورد دلبستگي اساسي روي مي دهد يا انتظار آن مي رود.

دلواپسي مفرط در مورد از دست دادن يا صدمه احتمالي براي افراد مورد دلبستگي اساسي.

دلواپسي مستمر و مفرط در مورد واقعه اي مصيبت بار كه موجب جدايي از منبع دلبستگي شود (مثلاً دزديده شدن يا گم شدن).

دو دلي يا امتناع مستمر از رفتن به مدرسه به دليل ترس از جدايي.

ترس يا ترديد مستمر و مفرط نسبت به تنها ماندن در خانه يا بدون منبع دلبستگي اساسي يا افراد بالغ مهم در خانه يا موقعيت هاي ديگر.

امتناع يا دو دلي مستمر به خواب رفتن، مگر اينكه نزديك منبع وابستگي مهم باشد يا در خواب رفتن دور از خانه.

كابوس های تكرار شونده با محتوي جدائي.

شكايات مكرر از علائم جسمي (مثل سردرد، دلدرد، تهوع) به هنگام وقوع يا انتظار جدايي از منبع مهم دلبستگي.

ب) طول مدت اختلال حداقل چهار هفته.

ج) شروع قبل از 18 سالگي.

د) اختلال موجب ناراحتي قابل توجه باليني يا تخريب عملكرد در زمينه اجتماعي، تحصيلي يا (شغلي) و يا ساير زمينه هاي مهم مي گردد.

ذ) اختلال منحصراً در جريان اختلال فاقد مربوط به رشد، اسكيزوفرني يا ساير اختلالات پسيكوتيك روي نداده، و در بزرگسالان و نوجوانان قابل توضيح بهتر با اختلال هراس همراه با گذر هراسي نيست. (كاپلان و سادوك،1379)

شيوع

اختلال اضطراب جدايي در بچه هاي كوچكتر بيشتر از نوجوانان ديده مي شود و شيوع آن در دختر ها و پسرها گزارش شده است. شروع ممكن است در سال هاي پيش از مدرسه باشد، اما بيش از همه در سنين 7 تا 8 سالگي ديده مي شود. شيوع اختلال اضطراب جدايي بين 3  درصد كودكان دبستاني و 1 درصد نوجوانان تخمين زده مي شود. (كاپلان و سادوك،1379).

سبب شناسي

1 - عوامل رواني و اجتماعي:

رشد عاطفي از عوامل متعددي تاثير مي پذيرد، منجمله تمايلات ارثي، اختلال رواني والدين، ضربه هاي اوليه، سابقه رفتاري يادگيري و شناختي كودك و روابط با همسالان و خانواده، عوامل زيستي، شناختي و رفتاري و خانوادگي بيشترين تأثير را دارند. (بارکر و همکاران، 1382)

بچه هاي كوچك كه رشد نيافته و وابسته به نقش مادري هستند آسيب پذيري خاصي براي اضطراب مربوط به جدايي دارند.

 رابطه بين صفات مزاجي و استعداد ابتلاء به اضطراب جدايي مورد تحقيق قرار گرفته است. گزارش مزاجي به شرمگين بودن غير ارادي و كناره گيري در موقعيت هاي ناآشنا به نظر مي رسد يك الگوي واكنشي پر دوام است. و بچه هاي كوچك واجد اين تعامل در خطر بالاتر ابتلاء به اختلالات اضطرابي در چند سال بعدي زندگي هستند. براي مهار شدگي رفتاري (شرمگيني بسيار شديد) همبسته هاي نورو فيزيولوژيكي وجود دارد:

كودكان واجد اين مجموعه معلوم شده است كه در حالت استراحت تعداد ضربان قلب بيشتري دارند و تحت تأثير تكاليف نيازمند تمركز شناختي ضربان قلب آن ها تسريع مي شود.

هسته هاي فيزيولوژيكي بيشتر مهار رفتاري شامل سطح بالاي كورتيزول در بزاق، سطح كاتكولابين بالاتر در ادرار و اتساع بيشتر مردمك در انجام تكاليف شناختي. كيفيت وابستگي مادري نيز به نظر مي رسد نقشي در پيدايش اختلالات اضطرابي كودكان دارد. مادران مبتلاء به اختلالات اضطرابي كه به نظر مي رسد وابستگي مطمئني نسبت به كودكان خود ندارند معمولاً كودكاني با ميزان بالاتر ابتلا به اختلالات اضطرابي دارند.

جدا كردن سهم روابط بين مادر و كودك از سهم ژنتيك احتمالي مادر در گرايش به اضطراب جدايي دشوار است. خانواده هايي كه در آنها بچه اي اختلال اضطراب جدايي نشان ميدهد، ممكن است در هم تنيده، مراقبت كننده افراطي باشند؛ كودكان نيز به نظر مي رسد لوس بار آمده يا آماج توجه مفرط والدين هستند. استرس هاي بروني زندگي معمولاً با پيدايش اين اختلال همزمان است. مرگ يكي از وابستگان، بيماري كودك، تغيير در محيط كودك يا انتقال به محله يا مدرسه اي تازه، غالباً در سابقه كودكان مبتلا به اين اختلال وجود دارد. در يك كودك آسيب پذير تغييرات احتمالاً  اضطراب را بيشتر مي كنند. (كاپلان و سادوك،1379)

عوامل رفتاري ديگري نيز در سبب شناسي سهم دارند. مثلا الگو سازي[82]، نقش مهمي ايفا مي كند. كودك مي تواند از طريق مشاهده الگوهاي رفتاري و واكنش هاي والدين و شنيدن توضيح والدين براي وقايع اجتماعي، رفتار نا كار آمد را فرا بگيرد (بارت و همكاران). شخص مي تواند بدون تجربه موقعيت هاي اضطراب برانگيز و صرفاً از طريق مشاهده فردي ديگر، مضطرب شود. كودكي كه در حال قدم زدن، مشاهده مي كند كه والدين او به منظور اجتناب از ملاقات با يك نفر، از عرض خيابان عبور مي كنند، يا از ورود به مغازه، به خاطر بودن افرادي در آن اجتناب مي كنند، يا حضور ديگران را تهديد كننده تلقي مي كنند، اين رفتارها را ياد مي گيرد. كودك در عين حال مي تواند از طريق تجربه اجتناب را ياد بگيرد.

در نظر گرفتن سيستم خانوادگي به عنوان عامل سهيم در اختلالات اضطرابي، حيطه اي است كه جديداً مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته است. كارهاي اوليه حاكي از آن است كه احتمال دارد كودكان مبتلا به اختلال اضطرابي والديني داشته باشند كه نسبت به استقلال و خود مختاري آنها بي ميل بوده و تا حدودي كنترل كننده مي باشند. (سيكوئلند[83] و همكاران، 1996)

مطالعات ديگر حاكي از آن است كه والدين در گرايش كودك به اجتناب سهم دارند و اين كار را از طريق تشويق آنها به حل مسائل به شيوه اي اجتنابي انجام مي دهند. يعني كودك مضطرب ممكن است قدري ميل به اجتناب داشته باشد، اما پس از بحث راجع به حل مسائل با والدين اجتناب او افزايش مي يابد.(راپي[84]، 1997)‌به نظر مي رسد كه تبادلات والد كودك در توسعه مشكلات اضطرابي كودكان سهم دارند.

عوامل ژنتيك

مطالعات مربوط به نقش عامل ارثي در اختلالات اضطرابي، قابليت ارثي قابل توجهي را نشان داده اند. يك اختلال اضطرابي بزرگسالان يعني اختلال هراس[85] نزديك به يك چهارم وابستگان نزديك اين بيماران ديده مي‌شود كه اين  ميزان در گروه گواه حدود 2% است (كراو[86] و همكاران، 1983). در پژوهش هاي مربوط به دو قلوها (تورگرسن[87]، 1983)‌ميزان ابتلاء در جفت هاي دوقلوهاي يك تخمكي 31% گزار شده است. اما هيچ كدام از جفت هاي دوقلوهاي دو تخمكي، هر دو، اختلال پانيك نداشته اند. هراس هاي ساده نيز گرايش به پخش خانوادگي دارند (فاير[88] و همكاران، 1990).  بر عكس پژوهش حاكي از آن است كه عامل ارثي اندكي در اختلال اضطراب منتشر وجود دارد (كندال و همكاران، 1992)‌ظاهراً از لحاظ سهم عامل ارثي، همه اختلالات اضطرابي مثل هم نيستند. شايد بخاطر تجارب قبلي يا تعبير و تفسير غلط اوليه وقايع، افراديكه از اضطراب آشفته كننده رنج مي برند، دنياي اجتماعي خود را به شيوه هاي اضطراب برانگيز پردازش مي كنند. مثلاً انتظارات غير منطقي از خود، مي تواند موجب اضطراب شود. بي ميلي نسبت به شركت در يك بازي جديد به علت ترس از اينكه فرد هرگز بهترين بازيكن نخواهد بود، انتظار مناسب و بجايي از خود نيست. كاركردهاي شناختي ديگر نيز با اضطراب رابطه دارند. مثلاً اشخاص مضطرب گرايشي دارند كه در انواع گوناگون موقعيت ها احساس تهديد كنند. دغدغه راجع به ارزيابي، ممكن است در موقعيت مصاحبه شغلي منطقي باشند، اما شخص مضطرب اين تهديد را در موقعيت‌هايي احساس مي كند كه بالقوه لذت بخش هستند، جالب است كه كودكان مبتلاء  به اختلال اضطراب هيجانات را مي‌شناسند، اما به نظر مي رسد نمي‌دانند كه چگونه آنها را تغيير دهند (ساوتهام[89] و همكاران، زير چاپ؛ به نقل از كلانتري، 1382)

مجموعه مزاجي مهار شدگي رفتاري، شرمگيني مفرط، ميل به كناره گيري از موقعيت هاي نا آشنا، و اضطراب جدايي همه احتمالاً داراي يك سهم ژنتيك مي باشند. مطالعات خانوادگي نشان داده اند كه فرزندان بيولوژيك والدين مبتلا به اختلال اضطراب بيشتر در معرض ابتلا به اضطراب جدايي در كودكي هستند. والدين مبتلا به اختلال هراس و گذر هراسي به نظر مي رسد احتمال بيشتري هست كه كودك مبتلا به اختلال اضطراب جدايي داشته باشند. اختلال اضطراب جدايي را يكي از ويژگي هاي اختلال افسردگي مي‌دانند. (كاپلان و سادوك،1379)

سير و پيش آگهي

سير و پيش آگهي اختلال اضطراب جدايي متغير و مربوط به سن شروع ، طول مدت علائم و پيدايش اختلالات اضطرابي و افسردگي توأم است. بچه هاي كوچكي كه ضمن احساس ناراحتي در مدرسه حاضر مي شوند عموماً پيش آگهي بهتري نسبت به نوجوا ناني كه ضمن تجربه اختلال از حضور در مدرسه به مدت طولاني خودداري مي‌كنند دارند. در يك مطالعه و پيگيري روي كودكان و نوجوانان مبتلاء به اختلالات اضطرابي در يك دوره 3 ساله گزارش شد كه 82 درصد آنان در آخر دوره فاقد ملاكهاي اختلال اضطرابي بودند. از گروه مورد پيگيري، 96 درصد افراد مبتلاء به اختلال اضطرابي ضمن پيگيري بهبود نشان دادند اكثر كودكان بهبود يافته ضمن سال اول بهبود يافته بودند سن پائين به هنگام شروع  و تشخيص در سنين بالاتر دو عامل پيش‌بيني كننده بهبود آهسته تر بودند. معهذا ثلث افراد تحت مطالعه، ضمن دوره پيگيري به يك اختلال رواني ديگر مبتلاء شده بودند و 5 درصد آنها به يك اختلال اضطرابي ديگر دچار شده بودند گزارش ها حاكي از همپوشي قابل ملاحضه اختلال اضطراب جدايي و اختلالات افسردگي بودند. در اين موارد پيچيده پيش آگهي نا مساعد است. اكثر مطالعات پيگيري مسائل روش شناختي داشته‌اند و بر روي كودكان بستري و مبتلاء به مدرسه هراسي به عمل آمده‌اند تا كودكان مبتلاء به اختلال اضطراب جدايي خالص. در مورد فرجام موارد خفيف گزارش زيادي نشده است چه كودكاني كه بطور سرپائي در مان شده‌اند و چه درمان نشده‌اند. با وجود محدوديت مطالعات، گفته مي‌شود كودك مبتلاء به مدرسه هراسي شديد سالها در برابر رفتن به مدرسه مقاومت مي‌كند.

در دهه 1970 گزارش شد كه بسياري از زنهاي مبتلاء به گذر هراسي در كودكي از اضطراب جدايي در رنج بوده اند. هر چند مطالعات حاكي است كه بسياري از كودكان مبتلاء به اختلال اضطرابي در خطر ابتلاء به اختلال اضطرابي بزرگسالي قرار دارند، رابطه خاص بين اختلال اضطراب جدايي در كودكي و گذر هراسي در بزرگسالي مشخص نيست. مطالعات نشان داده‌اند كه والدين مضطرب بيشتر ممكن است كودكان مبتلاء به اختلالات اضطرابي داشته باشند. به علاوه در سالهاي اخير مواردي از كودكاني كه هم به اختلال هراس و هم اختلال اضطراب جدايي مبتلاء بوده‌اند گزارش شده است. (كاپلان و سادوك،1379).

اختلال اضطراب اجتماعي(فوبي اجتماعي)

افرادي كه مبتلاء به فوبي اجتماعي مي باشند نوعي كناره گيري افراطي از افراد غير آشنا دارند كه اين امر باعث مي گردد اين افراد در تماس‌هاي اجتماعي روزانه دچار مشكل گردند. به هر حال ارتباط آنها با افراد غير آشنا، مثل اعضاي خانواده مجموعاً خوب و راضي كننده است.

ويژگي اصلي اين اختلال، وجود ترس آشكار و مستمر از موقعيت هاي اجتماعي يا عمل كردن به گونه‌اي است كه ممكن است كه منجر به شرمندگي شوند. اگر چه افراد بزرگتر مي‌‌دانند كه ترس آنها اساس منطقي ندارد. ولي كودكان كوچكتر چنين شناختي ندارند. بايد توجه داشت كه اضطراب يا كناره گيري اجتماعي گذرا در دوران كودكي و نوجواني رواج زيادي دارد. براي مثال يك دختر نوجوان ممكن است از غذا خوردن در برابر يك عده به مدت كوتاهي پرهيز نمايد ولي بعد از آن رفتار به حد طبيعي باز گردد. معمولاً زماني تشخيص فوبي اجتماعي مي‌گردد كه نشانه هاي مربوط به آن حداقل شش ماه ادامه مي يابند.

كمرويي ذاتي و كمرويي ناشي از ارزيابي اجتماعي هر دو ممكن است كودك را براي رشد فوبي اجتماعي آماده سازند. فوبي اجتماعي ترس شديد از موقعيت هاي اجتماعي ويژه و پرهيز از آنهاست رايج ترين محركاتي كه فوبي اجتماعي ايجاد مي كنند عبارتند از: صحبت كردن در جمع، تعامل در موقعيت‌هاي اجتماعي، خوردن، نوشيدن، نوشتن در جمع و استفاده از دستشويي عمومي. (‌به نقل از كاكاوند، 1382)

 

______________________________________

 

[1].Behavioral disorder

[2].Hippocrates

[3]. Kretchmer

[4]. Shelden

[5]. Paychosomatic

[6]. Alessandri

[7]. Barclay

[8]. Taylor

[9]. Luk

[10].Leung

[11]. Gilger

[12]. Defries

[13]. Biederman

[14]. Macmahon

[15]. Ruter

[16]. Camputerized Axial Tomography

[17]. Shaywitz

[18]. Bayrne

[19]. Cohen

[20]. Rothman

[21]. August

[22]. Doglas

[23]. Homatidis

[24]. Konstantareas

[25]. Feingold

[26].Oleary

[27].Vehler

[28]. Dumas

[29]. Braswell & Bloomquist

[30]. Mayron

[31]. Ott

[32]. Nations

[33].Diathesis

[34].Conduct Disorders

[35]. Rutter

[36]. Cox

[37]. Tupling

[38]. Berger

[39]. Yule

[40].Tizard

[41]. Feldman

[42]. Caplinger

[43]. Wodarski

[44]. Williams

[45]. Gold

[46]. Gilbert

[47].Graham

[48]. Wodsworth

[49]. Cadoret

[50]. Crowe

[51]. Cloninger

[52]. Raysh

[53]. Guze

[54]. Hutchigs and Mednick

[55]. Sigvardsson

[56]. Bohman

[57]. Von Knorring

[58]. Layhey

[59]. Dishion

[60].French

[61].Patterson

[62].Statin

[63].Magunusson

[64].Moffitt

[65].Lober

[66].Gilo

[67].Oppositional Defiant Disorder

[68].Conduct Disorder

[69].Whitaker

[70].Gladstone

[71].Lewinson

[72].Paykel

[73].O' Connor

[74].Beek

[75].Abramson

[76].Costello

[77].Garber

[78].Stober

[79].Family Disruption

[80].Separation anaxiety

[81].Stranger anaxiety

[82].Modeling

[83].Siqueland

[84].Rapee

[85].Panic

[86].Crow

[87].Torgersen

[88].Fyer

[89].Southam

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:27 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلال افسردگي

اختلال افسردگي

ملاكهاي تشخيصي در چهارمين راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني DSM-IV براي اختلال افسردگي اساسي، اختلال افسرده خويي براي كودكان و نوجوانان با تغييرات جزيي همان است كه براي بزرگسالان ذكر شده است تعديل ها در ملاكهاي تشخيصي اختلال افسردگي اساسي براي كودكان و بزرگسالان مشتمل است بر خلق تحريك پذير تا افسرده و بالا نرفتن وزن بطور مورد انتظار بجاي كاهش وزن يا افزايش وزن قابل ملاحظه. در اختلال افسرده خويي ممكن است تحريك پذيري جانشين خلق افسرده شود و ملاك طول مدت در كودكان و نوجوانان به جاي 2 سال، 1 سال تعيين شده است.

اخيراً اختلالات خلقي بين نوجوانان و كودكان بطور فزاينده تشخيص داده شده و درمان مي شود. مشخص شده كه اختلالات پايدار خلقي در كودكان در هر سني و در شرايط گوناگون متعدد ظاهر مي شود. دو ملاك اختلالات خلقي در كودكان و نوجوانان عبارتند از آشفتگي خلق، نظير افسردگي يا نشئه و تحريك پذيري.

هر چند ملاك هاي تشخيصي DSM-IV براي اختلالات خلقي تقريباً براي همه گروههاي سني يكسان است، تظاهر خلق آشفته در كودكان بسته به سن آن ها فرق مي كند. علائمي كه معمولاً در بچه هاي كوچك افزوده و به ميزان كمتر در بچه هاي بزرگتر ديده مي شود مشتمل است بر توهمات شنوايي هماهنگ با خلق، شكايات جسمي، ظاهر غمگين و دم در كشيده و احترام به نفس پايين. ساير علائم افسردگي كه در اواخر نوجواني شايعتر از بچه هاي كوچك است عبارتند از فقدان احساس لذت و كندي رواني حركتي شديد، هذيان و احساس نوميدي. علائمي كه بدون توجه به سن و وضعيت رشد بطور يكسان ظاهر مي شوند شامل افكار خودكشي، خلق افسرده يا تحريك پذير، بيخوابي و كاهش توانايي تمركز.

 معهذا مسائل رشد بر ظاهر تمام علائم تأثير مي گذارند. مثلاً بچه‌هاي درمانده كوچكي كه افكار انتخابي تكرار شونده دارند معمولاً ناتوان  از طرح نقشه اي واقعگرايانه براي خودكشي يا تبديل افكارشان به عمل هستند. اختلال بيش فعالي / كمبود توجه، اختلال بي اعتنايي مقابله اي و اختلال سلوك ممكن است در كودكاني كه بعدها به افسردگي مبتلا مي شوند مشاهده گردد. در بعضي موارد، آشفتگي هاي سلوكي، يا شكل كامل اختلال سلوك ممكن است در زمينه يك دوره افسردگي اساسي ظاهر شده با بهبود يافتن دوره افسردگي از بين مي رود. براي تعيين اينكه رفتاري خاص (مثل عدم تمركز، نافرماني يا حملات قشقرق) قبل از دوره افسردگي وجود داشته و ارتباطي با آن ندارد، يا وقوع آن براي اولين بار است و رابطه مستقيم با دوره افسردگي دارد، پزشك بايد موقعيت زماني علائم را مشخص كند.( كاپلان و سادوك،1379)

شيوع

اختلالات خلقي با بالا رفتن سن بيشتر ديده مي شوند، و در هر گروه سني شيوع اختلال بين گروههاي ارجاع شده به دلايل روانپزشكي بسيار بالاتر از جمعيت كلي است. اختلالات خلقي در بچه هاي قبل از سنين مدرسه بسيار نادر است. ميزان اختلالات افسردگي اساسي در بچه هاي قبل از سنين مدرسه در جامعه 3/0 و در كلينيك ها 9/0 درصد تخمين زده شده است. بين بچه هاي دبستاني در جامعه شيوع اختلال افسردگي اساسي حدود 2 درصد است. در بچه هاي دبستاني افسردگي در پسرها بسيار شايعتر از دخترهاست. ممكن است در گزارش هاي كلينيك ها سوگيري هايي وجود داشته باشد چون در كلينيك‌هاي روانپزشكي تعداد پسرها بالاتر از دختر ها است.

بين نوجوانان در داخل جامعه شيوع اختلال افسردگي اساسي حدود 5 درصد است. بين بچه ها و نوجوانان بستري در بيمارستان ميزان افسردگي به مراتب بالاتر از جمعيت كلي است؛ در اين مكان ها 20 درصد كودكان و 40 درصد نوجوانان افسرده‌اند. تخمين زده مي شود 5/2 درصد در مقايسه با 2 درصد اختلال افسردگي اساسي. بچه هاي دبستاني مبتلا به اختلال افسرده خويي در خطر ابتلاء به اختلال افسردگي اساسي در مقطع زماني يك سال پس از اختلال افسرده خويي قرار دارند. در نوجوانان مثل بالغين اختلال افسرده خويي كمتر از اختلال افسردگي شايع است؛ يعني 3/3 درصد براي افسرده خويي در مقابل 5 درصد براي اختلال افسردگي اساسي(كاپلان و سادوك،1379).

در افسردگي تفاوت ها ي جنسي وجود دارد كه حاكي از يك الگوي رشدي است. نسبت يك به يك (مذكر و مؤنث) در كودكي به نسبت يك به دو در نوجواني تغيير مي يابد. در يك مطالعه ، گزارش شد كه ميزان افسردگي براي دختران 5/4/0 و براي پسران 9/2/0 مي باشد(ويتاكر[69] و همكاران، 1990). با افزايش سن، افزايش شيوع در ميان جنس مؤنث مشاهده مي شود (گلادستون[70] و همكاران، 1997). از داده هاي گزارش شده توسط لوينسون[71] و همكاران(1991)، معلوم شده است كه 43% نوجواناني كه بعنوان افسرده تشخيص داده شده اند، حداقل يك تشخيص ديگر نيز دريافت كرده اند. همزماني براي اختلالات اضطرابي (19%) اختلالات مصرف مواد (14%) و اختلالات رفتار گسيخته (8%) بوده است.( بارکر و همکاران، 1382).

سبب شناسي

سيماي باليني افسردگي، در هر يك از شكلهاي آن، تنها بواسطه يك رويداد  محيطي مجزا يا يك عامل زيستي صرف بوجود نمي آيد. بلكه معلوم شده است هر يك از اين عوامل گوناگون در درك ما از افسردگي سهم دارند. شواهد متعددي از سهم ارث در افسردگي موجود است. طبق گفته هامن (1991)، افسردگي گرايش به بخش خانوادگي دارد. نتايج پژوهش هاي مربوط به وراثت، استفاده از سوابق خانوادگي، دوقلوها و فرزند خوانده‌ها از اين نتيجه گيري كه عامل وراثت نقش معناداري در افسردگي باليني دارد، حمايت مي‌كند (پايكل[72]، 1992) عوامل محيطي نيز مهم هستند اگر والدين سابقه افسردگي داشته باشند، احتمال خطر افسردگي در كودك افزايش مي‌يابد. داده‌هاي اخير حاكي از آن است كه عامل وراثت در وقوع همزمان علائم ضد اجتماعي و افسردگي طي يك دوره 3 سا‌له سهم دارند (اكانر[73] و همكاران، 1988؛ نقل از بارکر و همکاران، 1382)

اختلالات خلقي در كودكان، نوجوانان و بالغين ميل به تجمع خانوادگي نشان مي دهند. ابتلاء بستگان درجه يك و درجه دو به اختلالات خلقي، احتمال ابتلاء را در فرزندان بالاتر مي برد و سن شروع بيماري نيز در آنها احتمالاً پايينتر خواهد بود. معهذا در يك مطالعه، افسردگي در والدين كودكان و نوجوانان افسرده و غير افسرده چه سرپائي و چه بستري به يك اندازه بالا رفته بود. داشتن پدر يا مادر افسرده خطر ابتلا فرزند را دو برابر مي سازد و در مقايسه با كودكاني كه والدين افسرده ندارند شانس ابتلاء كودكان كه هم پدر و هم مادر آن افسرده است به اختلال خلقي قبل از 18 سالگي چهار برابر است.

ساير عوامل زيستي شناختي

مطالعات افسردگي اساسي قبل از بلوغ و اختلالات خلقي نوجواني ناهنجاري هاي بيولوژيكي را آشكار ساخته است. نشان داده شده است كه كودكان نا بالغ در دوره هاي افسردگي اساسي در ضمن خواب، هورمون نمو بيشتري در مقايسه با كودكان سالم يا كودكان مبتلا به انواع غير افسرده اختلالات هیجانی ترشح مي كنند. معلوم شده است كه هر دو نا بهنجاري حداقل 4 ماه پس از بهبود باليني كامل و مستمر ( ماه آخر بدون مصرف دارو) اساساً بلا تغيير و غير طبيعي باقي مي مانند. برعكس هر چند موارد نادر ترشح زياد كورتيزول در كودكان نا بالغ در ضمن دوره افسردگي اساسي مشاهده مي شود، اگر اين كودكان ضمن و پس از دوره هاي افسردگي سطح ترشح كورتيزول طبيعي دارند.

مطالعه روي هورمون هاي تيروئيد سطح پائين تيروكسين آزاد و كلي (FT4) را در بيماران افسرده در قياس با گروه شاهد جور شده نشان داده شده اند. اين مقادير با مقدار طبيعي هورمون محركه تيروئيد (TSH) و FT4، كه در هر دو گروه در طيف بهنجار قرار داشتند همراه بود. اين يافته نشان مي‌دهد كه هر چند كار تيروئيد در محدوده طبيعي است FT4 ميل به كاهش دارد. اين ميل به كاهش در هورمون تيروئيد احتمالاً سهمي در تظاهرات بالغين افسردگي دارد.

بعضي از داده ها حاكي است كه در بزرگسالان افسرده افزودن هورمون تيروئيد برونزاد مي تواند اثرات داروهاي ضد افسردگي را تشديد كند.

همچنين نشان داده شده است كه كاركرد شناختي و خلق در بيماران مبتلاء به بيماري ساب كلينيكال، تيروئيد ممكن است تخريب شود. با تجويز هورمون تيروئيد برونزاد بهبود يابد هر چند قرائن مربوط به نوجوانان و دوام افسردگي در بعضي از نوجوانان هنوز فرضي است، از كاركرد محور هيپوتالاميك – هيپوفيز- آدرنال غير ممكن است در بروز و دوام افسردگي در بعضي از نوجوانان رابطه داشته باشد.

عوامل اجتماعي

اين يافته كه دو قلوهاي مشابه عيار ابتلاء توأم 100 درصد ندارند حاكي از نقش عوامل غير ژنتيك است. در حال حاضر قرائن اندكي در مورد نقش وضع تأهل والدين، خواهر و برادر، وضعيت اجتماعي، اقتصادي، جدائي والدين، طلاق يا وضعيت زناشوئي، يا ساخت و تركيب خانواده در پيدايش اختلالات افسردگي كودكان وجود دارد كه پسر بچه هايي كه قبل از 13 سالگي پدر خود را از دست داده اند بيشتر از گروه كنترل در معرض ابتلا به افسردگي قرار دارند.

 نقص هاي رواني اجتماعي كه در كودكان افسرده مشاهده مي گردد. پس از بهبود مستمر از افسردگي كمتر مي شود. به نظر مي رسد كه اين نقص ها ثانوي برخود افسردگي بوده و يا سير طولاني اكثر دوره هاي ديس تايمي و افسردگي در اين گروه سني، كه ضمن آنها تراكم نارسائي در تكاليف مربوط به رشد وجود دارد، در مي آميزد. احتمالاً در بچه هاي قبل از سنين مدرسه، كه در آنها تظاهرات باليني افسردگي مانند توصيف مي شود نقش عوامل محيطي از حمايت تجربي بيشتري برخوردار خواهد شد.( كاپلان و سادوك،1379)

الگوهاي شناختي افسردگي، متمركز بر «سبكهاي اسنادي» است كه اشخاص براي تبيين پيامدهاي منفي مورد استفاده قرار مي دهند و به شيوه هاي گو ناگون انشعاب هايي از مدل افسردگي بك[74] (1967) به شمارمي روند. بر اساس اين مدل افسردگي ارتباط دارد با نگرش‌هاي منفي درباره خود، جهان و آينده.

يك الگوي مرتبط (آبرامسون[75] و همكاران 1989) بر روي نوميدي و سبك اسنادي افسردگي را تأكيد مي‌كند زمانيكه پيامدهاي منفي بوجود مي آيند، كودكان مستعد افسردگي، پيامدها را به ابعاد پايدار، دروني و فراگير، نسبت مي دهند، اسنادهاي غلط، در ارتباط با فقدان جدايي و سوء استفاده، بطرز خاصي قوي تر هستند در يك پژوهش نشان داده شده است كه اسنادها و ادراكات غلط با افسردگي رابطه دارند (كاستلو[76] و همكاران 1994).

 در يك مطالعه، معلوم شد كه كودكان (كلاس سوم تا ششم) كه افسرده تشخيص داده شده بودند در مقايسه با همسالان غير افسردة خود، ارزيابي منفي تري از خود داشتند (كندال و همكاران 1990).

 براي تعيين اينكه آيا اين درجه بندي‌ها بر اساس واقعيت بوده و يا نوعي تحريف شناختي  بوده است، معلمين نيز همه كودكان را درجه بندي كرده اند. درجه بندي مخفي معلم، تفاوت معني داري بين ارزيابي از كودكان افسرده و غير افسرده نشان نداد. كودكان افسرده در قضاوت هاي خصمانه نسبت به خود، سوگيري نشان دادند. داد ه هاي ديگر نيز از وجود مشكل پردازش اطلاعات در افسردگي كودكي حمايت مي كنند. گاربر[77] و همكارانش (1991).

 راجع به چگونگي توجه كودكان افسرده و غير افسرده به تجارب عاطفي منفي خودشان بررسي هايي انجام دادند. كودكان غير افسرده مي توانستند راههاي مقابله با آشفتگي عاطفي را شناسايي كنند، در حاليكه كودكان افسرده، بيشتر تمايل داشتند راهبردهايي نظير تحريف را انتخاب كنند. كودكان افسرده همچنين كمتر احتمال داشت كه عواطف منفي خود را به شيوه اي پردازش كنند كه بتوان خلق منفي را اصلاح كرد.

تبيين هاي رفتاري افسردگي ( لوینسون، 1974)، مشكلات مربوط به پاسخ  شخص به محيط را مورد تأييد قرار مي دهند. تجارب مربوط به كاهش تقويت، محدوديت وقايع خوشايند و عدم پاسخ گويي به نشانه ها، در غمگيني سهيم بودند. الگوهاي بين فردي، تبادلات والد- كودك را مورد تأكيد قرار مي دهند. احتمالاً پذيرفته شده ترين الگو، براي درك افسردگي، عبارت است از رويكرد آسيب پذيري در برابر استرس. در اين مورد، آمادگي هاي زيستي و ارثي با آشفتگي خانوادگي و تحريفات شناختي شخصي، بر يكديگر تأثير متقابل دارند. همانطور كه قبلاً گفته شد افسردگي در كودكي، نشان دهنده گرايش ارثي منتقل شده باشد (استروبر[78]، 1992).

 با وجود اين استرس نيز سهم دارد. «گسيختگي  خانوادگي[79]» خصوصيت رايجي است كه با افسردگي كودكي ارتباط دارد. مثلاً در چند مطالعه كيفيت منفي روابط بين والدين و كودك مبتلاء به افسردگي نشان داده شده است. بزرگسالان افسرده، در رابطه با تجارب كودكي خود انواعي از مشكلات نظير طرد شدن توسط والدين، غفلت يا فقدان علاقه از سوي آنان خصومت يا رفتارهاي بيش از حد كنترل كننده از سوي والدين را گزارش داده اند.(هامن، 1991)‌.

 اگر اين اطلاعات تنها منبع موجود باشند، شخص ممكن است بدبين شود، زيرا افراد افسرده، ممكن است به گزارش كردن خاطره هاي منفي دوران كودكي خود تمايل داشته باشند.

اما شواهد حاكي از آن است كه گزارش هاي گذشته نگر، لزوماً غير قابل اعتماد نيستند (بروين و همكاران، 1993). قرائن مطالعات مربوط به كودكان افسرده و كودكان داراي والدين افسرده نيز خصومت، بحث و جدل و كيفيت منفي تبادلات را نشان داده است.( هامن، 1991).

داشتن رابطه ضعيف با والدين، ممكن است زمينه مشكلات كودكي باشد. مي توان تصور كرد كه افسردگي هنگامي ايجاد مي شود كه كودك احساس بدي راجع به خود پيدا كند (مثلاً در نتيجه پيوند ضعيف اوليه بين مادر- كودك، كومينگز و سيچتي، 1990؛ نقل از بارکر و همکاران،1382).

سير و پيش آگهي

سير و پيش آگهي اختلالات خلقي در كودكان و نوجوانان بستگي به سن شروع، وجود اختلالات همزمان و شدت دوره دارد. سن شروع پائينتر و اختلالات چندگانه با پيش آگهي بدتري همراهند. ميانگين طول دوره هاي افسردگي اساسي در كودكان و نوجوانان حدود 9 ماه است. احتمال كلي عود در 2 سال 40 درصد و در 5 سال 70 درصد است: گزارش شده است كودكان افسرده اي كه در خانواده هاي با سطوح بالاي تعارض هاي مزمن زندگي مي كنند در معرض عود بيشتر بيماري قرار دارند. مطالعات پيگيري به اين نتيجه رسيده اند كه 20 تا 40 درصد نوجواناني كه به افسردگي اساسي مبتلا هستند، اختلال دو قطبي I ضمن 5 سال بيش از دوره افسردگي اساسي مبتلاء هستند.

 ويژگي هاي بالغين دوره افسردگي كه حاكي از بالاترين خطر بروز اختلال دو قطبي I هستند شامل وجود هذيان و كندي رواني حركتي به علاوه سابقه خانوادگي اختلال دو قطبي. اختلالات افسردگي با عوارض و مشكلات كوتاه مدت و دراز مدت در روابط با همتاها، پيشرفت تحصيلي پايين و احترام به نفس پايين پايدار همراه است. اختلال افسرده خويي حتي دشوارتر از اختلال افسردگي اساسي است: ميانگين طول دوره ها 4 سال است. اختلال افسرده خويي زود آغاز با خطرات قابل ملاحظه توأم شدن با اختلال  افسردگي (70 درصد) اختلال دو قطبي (13 درصد)  و سوء مصرف بعدي مواد (15 درصد) همراه است. خطر خودكشي كه 12 درصد مرگ و ميرها را در طيف سني نوجوانان تشكيل مي دهد، بين نوجوانان مبتلا به اختلالات افسردگي قابل ملاحظه است. (كاپلان و سادوك، 1379)

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:24 |  لینک ثابت   • 

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

اختلال بي اعتنائي مقابله اي

اختلال بي اعتنائي مقابله اي

طبق چهارمين ويراست راهنماي تشخيصي و آماري اختلالات رواني‌(DSM-IV) اختلال بي اعتنايي مقابله‌اي[67] الگوي عود كننده رفتار منفي كارانه توأم با بي اعتنايي، نافرماني و خصمانه نسبت به اولياء قدرت توصيف مي شود. اين رفتار حداقل 6 ماه بطول مي انجامد و با وقوع مكرر اقلاً چهار تا از موارد زير مشخص است: ابراز كج خلقي، بحث و جدل با بزرگسالان، بي اعتنايي يا رد همكاري با درخواست ها و اصول بزرگسالان، انجام عمدي كارهائي كه مزاحم ديگران است، سرزنش ديگران بخاطر كوتاهي هاي خود، حساسيت، خشم و بيزاري و كينه توزي. رفتار بايد فراوانتر از آنچه براي سن و سطح رشد معمول است روي داده و تخريب قابل ملاحظه در زمينه اجتماعي، تحصيلي و شغلي بوجود آورد. اين اختلال زماني كه فقط در يك اختلال پسيكوتيك يا خلقي روي دهد و نيز وقتي ملاكهاي اختلال سلوك يا اختلال شخصيت ضد اجتماعي در شخص زير 18 سال وجود داشته باشد تشخيص گذاشته نمي شود.

در اختلال بي اعتنايي مقابله اي، حملات كج خلقي كودك، رد فعالانه براي همكاري با اصول و رفتارهاي مزاحمت آميز در مقايسه با افراد هم سن از ميزان مورد انتظار بالاتر است. اين اختلال الگوي پايدار منفي كاري، خصومت، رفتار بي اعتناء است كه در غياب نقض جدي هنجارهاي اجتماعي يا حقوق ديگران روي مي‌دهد.

ملاكهاي تشخيصي اختلال بي اعتنايي مقابله اي

الف) الگوي رفتار منفي كارانه، خصمانه و بي اعتناء حداقل به طول شش ماه، كه ضمن آن حداقل چهار تا از خصوصيات زير وجود داشته است:

غالباً از كوره در مي رود.

غالباً با بزرگسالان درگير مشاجره مي شود.

غالباً فعالانه نسبت به درخواستها و مقررات بزرگسالان بي اعتنايي يا عدم همكاري نشان مي دهد.

غالباً بطور عمده كارهايي مي كند كه موجب مزاحمت ديگران مي‌گردد.

غالباً براي رفتارها و اشتباهات، خود و ديگران را سرزنش مي كند.

غالباً حساس است و از دست ديگران زود ناراحت مي شود.

غالباً كينه توز يا انتقام جو است.

توجه: هر ملاكي زماني برآورده مي شود كه فراوانتر از آن است كه مشخصاً در افراد همسن مشابه و در سطح رشدي برابر مشاهده مي شود.

ب) آشفتگي رفتار تخريب قابل ملاحظه  باليني در عملكرد اجتماعي، تحصيلي يا شغلي ايجاد ميكند.

ج) رفتارها منحصراً در جريان يك اختلال پسيكوتيك يا خلقي روي نمي دهد.

د) ملاكهاي اختلال سلوك وجود ندارد؛ اگر سن بيمار زير 18 سال است ملاكهاي اختلال شخصيت ضد اجتماعي موجود نيست.(‌كاپلان و سادوك،1379)

شيوع

رفتار مقابله اي و منفي كارانه را از نظر رشد در اوائل كودكي مي توان طبيعي شمرد. مطالعات همه گير شناسي صفات منفي كارانه و در جمعيت غير كلينيكي اين صفات را در 16 تا 22 درصد كودكان دبستاني گزارش نموده اند. هر چند اين اختلال ممكن است در 3 سالگي نيز شروع شود، ولي معمولاً تا 8 سالگي شروع شده و ديرتر از نوجواني آغاز نمي گردد.

طبق DSM-III-R اين اختلال قبل از سن بلوغ در پسرها شايعتر است و پس از آن نسبت سن احتمالاً برابر مي گردد. گروهي از صاحب نظران نيز معتقدند كه دخترها بيشتر در معرض تشخيص اختلال مقابله‌اي هستند ( با معيارهاي ( DSM-III-R، چون پسرها بيشتر تشخيص اختلال سلوك دريافت مي‌كنند. الگوي مشخص خانوادگي وجود ندارد، اما تقريباً تمام والدين كودكان مبتلا به اين اختلال، خود اهميت زيادي به موضوع قدرت، كنترل و خود مختاري قائل هستند. در بعضي از خانواده‌ها شخصيت‌هاي لجوج و سرسخت وجود دارد، مادران كنترل كننده و افسرده، پدران منفعل مهاجم در بسياري از موارد، اين بيماران اطفال ناخواسته‌اي بوده‌اند. (كاپلان و سادوك،1379)

نشانه هايي مثل عزت نفس پائين، ناپايداري خلقي، استفاده از داروهاي محرك غير قانوني قبل از سنين قانوني از ويژگيهاي همراهODD  هستند. در مجموع، پسرهاي ODD به نظر مي رسد در مقايسه با پسرهاي  [68]CDاز هوش بالاتري برخوردار بوده، هم چنين تعارض كمتري با مدرسه و نظام هاي اجتماعي داشته، از طرفي نسبت به كودكان CD افسردگي كمتر را تجربه مي كنند. نكته مهم و قابل ذكر كه در بالا نيز اشاره اي به آن شد اين است كه معمولاً  نشانه هاي ODD در پسرها مقاوم ترند و به CD تبديل شده مي شوند. هم چنين جوانان ODD پرخاشگر به احتمال بيشتري در گذشت زمان نسبت به جوانان ODD غير پرخاشگر به اختلال سلوك مبتلا مي شوند (‌گيبل1997؛ نقل از كاكاوند،1382).

سبب شناسي

دفاع از اميال خود و مقابله با خواست هاي ديگران براي رشد طبيعي اهميت اساسي دارد. اين كار با برقراري خود مختاري، ايجاد هويت و تنظيم معيارها و كنترل هاي دروني مربوط است.

بارزترين نمونه رفتار مقابله اي بين 18 تا 24 ماهگي ظاهر مي گردد، وقتي كه كودك نوپا به عنوان تظاهري از خود مختاري روبه رشد رفتار منفي كارانه پيشه مي كند. پاتولوژي زماني شروع مي شود كه اين مرحله مربوط به دوام غير عادي پيدا مي كند، صاحبان قدرت واكنش مشدد نشان مي دهند، يا رفتار مقابله اي بسيار بيشتر از آنچه در كودكان با سن عقلي مشابه ديده مي شود، ظاهر مي گردد. كودكان ممكن است استعداد ذاتي يا مزاجي براي تمايلات قوي، سليقه ها و تقدم هاي قوي و اظهار وجود قاطعانه داشته باشند. اگر كنترل و قدرت مسأله اي براي والدين بوده باشد، يا از قدرت به خاطر نيازهاي خود استفاده كنند، كشمكش پديد مي آيد كه زمينه را براي پيدايش اختلال بي اعتنايي مقابله اي فراهم مي سازد. چيزي كه نوزاد آن را به عنوان برقراري خود رأي شروع كرده است، بصورت دفاعي در مقابل وابستگي مفرط به مادر يا وسيله حفاظتي در مقابل مداخله در خود مختاري الگو در مي آيد. در سال هاي بعدي كودكي، ضربه هاي محيطي، بيماري يا ناتواني مزمن مثل عقب ماندگي ذهني، ممكن است موجب بروز رفتار مقابله اي به عنوان دفاعي در مقابل درماندگي، اضطراب و فقدان احترام به نفس گردد. يك مرحله اي مقابله اي ديگر سنين نوجواني و به عنوان تظاهري از نياز به گسستن از والدين و برقراري هويتي مستقل ظاهر مي گردد.

فرضيه كلاسيك روانكاوي علت اين اختلال را در تعارض هاي حل نشده اي كه در دوره مقعدي پيدا شده‌اند مي داند. رفتار گرايان معتقدند كه مقابله جويي يك رفتار تقويت شده و آموخته شده است كه از طريق آن كودك بر اولياء قدرت اعمال كنترل مي نمايد مثلاً با توسل به يك حمله كج خلقي در مقابل يكدرخواست نا مطلوب - كودك والدين را به پس گرفتن درخواست خود وادرا مي سازد. بعلاوه توجه زياد والدين مثل بحث هاي طولاني در مورد رفتار نيز ممكن است رفتار را تقويت كند.

سير و پيش آگهي

سير و پيش آگهي كودكان مبتلا به اختلال بي اعتنايي مقابله اي به متغيرهاي بسيار از جمله شدت اختلال، ثبات آن در طول زمان، احتمال وجود اختلالات توأم (تشخيص دوگانه نظير اختلال سلوك، اختلالات يادگيري، اختلالات خلقي و اختلالات مصرف مواد) و ميزان سلامت خانواده بستگي دارد. حدود يك چهارم همه كودكاني كه تشخيص اختلال بي اعتنايي مقابله اي دريافت مي كنند ممكن است در چند سال بعد مستحق اين تشخيص نباشند. در چنين مواردي معلوم نيست ملاك ها كودكاني را شامل شده است كه از نظر رشدي رفتارشان نا بهنجار نبوده است يا اختلال خود به  خود فروكش كرده است. چنين بيماراني بهترين پيش آگهي را دارند. در بيماراني كه تشخيص باقي مي ماند ممكن است وضع ثابت مانده يا با اضافه شدن تجاوز به حقوق ديگران به اختلال سلوك بينجامد. مشهور است كه بين اختلال سلوك و ابتلاء  بعدي به سوء مصرف مواد همچنين ميزان بالاي اختلالات خلقي، در كودكان مبتلا به  اختلالات بي اعتنايي مقابله‌اي، اختلال سلوك و ADHD رابطه وجود دارد.

پسيكوپاتولوژي والدين، نظير اختلال شخصيت ضد اجتماعي و سوء مصرف مواد، به نظر مي رسد در خانواده‌هاي كودكان مبتلا به اختلال بي اعتنايي مقابله‌اي شايعتر از جمعيت كلي باشد، كه خود به خطر اضافي پيدايش محيط خانوادگي آشفته تر و دشوار منجر مي‌شود. پيش آگهي كودك مبتلا به اختلال بي اعتنايي مقابله اي تا حدودي به ميزان عملكرد خانواده و وجود پسيكوپاتولوژي توأم بستگي دارد. (كاپلان و سادوك،1379).

نوشته شده توسط مصطفی نجفی در 22:19 |  لینک ثابت   • 
مطالب قدیمی‌تر